کتاب پنج هسته ی پرتقال (ماجراهای شرلوک هلمز 6)

کتاب پنج هسته‌ی پرتقال جلد ششم از مجموعه‌ی ماجراهای شرلوک هلمز نوشته‌ی سر آرتور کانن دویل و ترجمه‌ی سید حبیب الله لزگی توسط نشر ذکر به چاپ رسیده است.

در یک روز طوفانی که دکتر واتسون به دیدن شرلوک رفته بود و مشغول مطالعه‌ی دفتری بود که اطلاعات مربوط به پرونده های قدیمی را نوشته بود؛ صدای زنگ در بلند شد و در پی آن مرد جوانی با سر و وضعی مرتب و شیک وارد شد. مرد جوان پس از عذر خواهی از این که وقت نامناسبی به آن جا آمده بود، ماجرای عجیبی را برای شرلوک و واتسون تعریف کرد. او خود را جان اوپنشو معرفی کرد و گفت در گذشته، پدرش کارخانه‌ی کوچکی داشته و نوع جدیدی از تایر دوچرخه که اختراع خودش بوده را تولید می کرده است؛ عمویش هم پس از مهاجرت به آمریکا مشغول کشاورزی شده و در جنگ های داخلی شرکت می کرد؛ او چهار سال پس از جنگ دوباره به کشورش انگلستان برگشت و در نزدیکی خانه‌ی برادرش سکونت داشت. جان اغلب به دیدن عمویش می رفت و با او وقت می گذراند تا این که نامه ای به دست عمویش رسید که حاوی پنج هسته‌ی پرتقال بود! او پس از دیدن هسته ها و خواندن حروف رمزی روی پاکت وحشت زده شد و به جان گفته بود به زودی می میرد! جان پس از گذشت چند روز، جسد عمویش را در گودال آبی کنار مزرعه پیدا کرده بود. این ماجرا چند سال بعد برای پدر جان نیز رخ داد و پس از دریافت نامه ای با همان مشخصات، به طرز مرموزی مرده بود. حالا همان نامه برای خود جان آمده و او از بیم جانش به شرلوک هلمز مراجعه کرده و از او کمک می خواست.

مجموعه‌ی شرلوک هلمز با موضوع ماجراها، معماها، پرونده ها و داستانها در سی و شش جلد مختلف برای کودکان و نوجوانان به چاپ رسیده است. شرلوک هلمز یکی از مشهورترین کارآگاهان در ادبیات داستانی انگلستان است که از هوش و ذکاوت بالایی برخودار است؛ طوری که با دیدن ظاهر مردم از شخصیت درونی آن ها آگاه می شود. او با شم کارآگاهی و تیزبینی خود، به کمک دوستش دکتر واتسون پرده از راز جنایات و معماهای پیچیده ای برداشته و حقیقت را آشکار می سازد.

 

برشی از متن کتاب

اواخر ماه سپتامبر بود. شرلوک‌ هلمز و دوستش دکتر واتسون روی صندلی راحتی، نزدیک آتس، نشسته بودند. بیرون از خانه طوفان یورش آورده بود. باد زوزه می کشید و قطرات درشت باران به شیشه ی پنجره ها می خورد. در آن هوای بد. به نظر نمی رسید کسی از خانه بیرون برود. همسر دکتر واتسون برای دیدن مادرش به مسافرت رفته بود و دکتر واتسون چند روزی پیش دوست عزیزش، هلمز، آمده بود. هلمز مشغول مطالعه ی دفتری بود که در آن اطلاعاتی را در مورد پرونده های قدیمی نوشته بود. او پکی به پیپش زد که ناگهان صدای زنگ در بلند شد، دکتر واتسون نگاهی به هلمز کرد و گفت: "خیلی عجیب است! در این هوای طوفانی چه کسی به این جا آمده است؟" پیشخدمت در را باز کرد و مرد جوانی وارد شد. مردی که وارد شده بود، حدود 22 سال سن داشت و لباس گران قیمتی پوشیده بود. اگر چه در این هوای بد آمده بود اما آرام بود. بارانی و چتر خیسش را که از آن آب می چکید در دست گرفت و به دنبال جایی برای آویزان کردن آن ها گشت. هلمز که به مرد جوان خیره شده بود، بارانی و چتر او را گرفت و گفت: "لطفاً روی آن صندلی، کنار آتش بنشینید و راحت باشید." مرد جوان کتش را هم درآورد و نشست. بعد گفت: "می بخشید که در این هوای بد، مایه ی زحمت شما شده ام. اما مطلب مهمی برای گفتن دارم." هلمز گفت: "اگر شما در این هوای طوفانیدبرای دیدن من آمده اید، پس مطلب شما به توجه فوری نیاز دارد. بفرمایید." مرد جوان که در مقابل آتش و صدای ترق تروق سوختن چوب، گرم تر شده بود، گفت: "اسم من جان اوپنشو است. در هور شام زندگی می کنم که در جنوب شرقی قرار دارد. پدر بزرگ من دو پسر داشت و به سختی کار می کرد. او نوع جدیدی از تایر دوچرخه اختراع کرد و نامش را تایر اوپنشو گذاشت. عموی من الایس به آمریکا مهاجرت کرد و در آن جا کشاورز شد. او در جنگ های داخلی شرکت کرد و پس از تمام شدن جنگ، چهار سال به کشاورزی ادامه داد. بعد از آن به انگلستان برگشت و زمین بایری در ساسکس خرید که خیلی نزدیک هورشام است." من اغلب به ملاقات عمویم می رفتم و روزها پیش او می ماندم. مرد تندخویی بود. هرگز خانه اش را ترک نمی کرد. اما برای من دوست داشتنی بود. اجازه داشتم به هر کجای خانه ی او بروم. به جز یک اتاق. او به هیچ کس اجازه ی ورود به آن اتاق را نمی داد...    

(کتاب های قاصدک) (مشهورترین داستان های کارآگاهی جهان) (مجموعه مصور معماهای پلیسی نوجوان) نویسنده: آرتور کانن دویل مترجم: سید حبیب الله لزگی انتشارات: ذکر