محصولات مرتبط
کتاب شاهدخت بلخ دومین جلد از مجموعه ی عاشقانه های ایرانی نوشته محمدرضا مرزوقی (برگرفته از الهی نامه ی عطار نیشابوری) از سوی انتشارات افق به چاپ رسیده است.
رابعه دختر سلطان کعب که از هوش و درایت و زیبایی چیزی کم نداشت بعد از فوت پدرش، به خواست برادرش حارث به دربار او می رود تا از تنهایی درآید و هم این که به این ترتیب حارث که آدم بدل و بدگمانی بود به راحتی خواهرش را زیر نظر داشته باشد. رابعه شب ها صدای آواز خوش و حزینی را از تالاری که مربوط به مهمانی ها بود می شنید. او بدون این که بداند صاحب این صدای خوش کیست در ایوان می ایستاد و دل و جان به آوازش می سپرد. تا این که شبی به طور اتفاقی متوجه می شود که صاحب صدا، پسر زیبارویی به نام بکتاش غلام برادرش است. او اصلا نمی تواند باور کند که عاشق غلام برادرش شده وسعی می کند این عشق نا به جا را از سر برون کند. اما آتش عشق روز به روز در جانش شعله ور تر شده تا این که او را در بستر بیماری می اندازد. رابعه چطور می تواند راز عشقش را به سلطان حارث بگوید؟ آیا این عاشق دلسوخته به وصال معشوقش خواهد رسید؟
عشق در سرزمین ما همیشه از اصلی ترین بن مایه های ادبیات بوده است. مجموعه ی عاشقانه های ایرانی شامل تعدادی کتابچه ی کوچک است که هر کدام داستانی اصیل و عاشقانه از منظومه های کهن را روایت می کند. از این مجموعه می توان کتاب های "کنیزک و پادشاه" بر اساس داستانی از مثنوی معنوی، "شاهدخت بلخ" براساس داستانی از الهی نامه ی عطار نیشابوری، "وقتی گلچه باد در چارقدش می پیچد" بر اساس داستانی از دفتر اول مثنوی و قصه ی زیبایی که در قسمت فوق به آن اشاره شده بر اساس داستانی از منظومه ی هما و همایون اثر خواجوی کرمانی را نام برد. این کتاب ها برای گروه سنی "د" به چاپ رسیده است و به دلیل ابعاد کوچک کتاب مخاطب به راحتی می تواند در مسافرت های کوتاه، زمان انتظار در مطب، ایستگاه مترو و ... آن ها را همراه خود داشته و از خواندنشان لذت ببرد.
برشی از متن کتاب
رابعه هر روز که می گذرد و از تو دورتر می شوم. تنهایی بزرگ و بزرگ تر می شود. چه کردی با من پدر که در دلم مهری جز مهر خود نپروری و جز قصیده و غزل و پهلوی و رباعی، عشقی برایم نگذاشتی؟ حالا که نیستی، از ان همه مهر چه مانده وقتی می بینم آن پایه به من اعتماد نداشتی که سرنوشتم را به دست خودم بسپاری، نه برادری که از روح من هیچ نمی داند و جز این سیمای ظاهر، هیچ نمی بیند. از این است که پیوسته در صدد انکار من است. غیرت برای آن ها بهانه است که انگارمان کنند و همچون بندیان نهان کنند از غیر. بیگانگانی که در مالیخولیای خود بیشتر و بیشتر به تردامنی شان دامن می زنند. پدر تو مرا به علم تشویق کردی و دبیرانی بر من گماردی که از ایشان موسیقی و صورتگری و کتابت بیاموزم. تو مرا با سوارکاری و رزم آشنا کردی چون پندارت بر این بود که زنان نیز همچون مردان باید رسم عیاری بیاموزند. با این همه، هنگام مرگت برادرم را وصی کردی تا اختیار من همیشه در ید قدرت او باشد. با من خوب نکردی پدر. با این یگانه دخت مهرپرورده ات. اما هر روز که می گذرد عشق من به تو افزون می شود. با تو سخن می گویم، انگار همیشه درکنارمی. تو بگو با این جنون بی مجنون چه کنم؟ دایه روز جشن، غلغله ای در دربار درگرفته بود. غلامان و کنیزان از یک هفته پیش تر در رفت و آمد بودند و هر دم طرح و رنگی تازه بر ایوان و سرسرا و گلستان و حوض و آب نما می زدند. سلطان حارث خواسته بود شکل و شمایل دربار یک سر تغییر کند. پارچه های استبرق، سراسر باغ را پوشانده بود. دور تا دور سرا تخت و مخده گذاشته بودند و کنار هر تخت آتشگردانی می سوخت. رابعه در خلوت به روی خود بسته به کار ص.ورتگری مشغول بود. هر وقت حال خوشی نداشت به رنگ و قلم پناه می برد. من به ضیافت زنان پشت بام رفته بودم. در جمع ندیمان ایستاده، از دور بزم مردانه ی شبستان را نظاره می کردم. مردانی همه صاحب نشان و اصیل از این سو به آن سو می رفتند و هر بار که به حارث می رسدند کرنش می کرده سلطانی اش را شادباش می گفتند. انگار ماندنم زیاد طول کشیده بود که ناگهان رابعه را بر پشت بام امارت دیدم. نگران به نظر می رسید.
(کتاب های فندق) (حکایت رابعه دختر کعب) نویسنده: محمدرضا امرزوقی انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب شاهدخت بلخ (عاشقانه های ایرانی)
دیدگاه کاربران