کتاب آخرین شاگرد 8 (خشم پنهان)
- انتشارات : افق
- مترجم : مریم منتصرالدوله
- تگ : آخرین شاگرد
محصولات مرتبط
کتاب خشم پنهان جلد هشتم از مجموعهی آخرین شاگرد، نوشتهی جوزف دیلینی و ترجمهی مریم منتصر الدوله توسط نشر افق به چاپ رسیده است.
تام، آلیس و محافظ نتوانستند آرامش و امنیتی را که در جزیرهی مونا به دنبالش بودند، پیدا کنند. آن ها در تمام مدتی که در جزیره به سر می بردند در حال گریختن از دست افرادی بودند که می خواستند آن ها را دستگیر کرده و به سربازان دشمن تحویل بدهند. بنابراین همگی تصمیم گرفتند به جزیره ای دیگر در نزدیکی ایرلند بروند. ماهیگیر پیری در ازای دریافت پول زیادی حاضر شد آن ها را به جزیرهای که به شبح زده معروف بود، ببرد. با این که در راه با طوفان سهمگینی رو به رو شدند، بالاخره صحیح و سالم به جزیره رسیدند. ماهیگیر در راه به آن ها گفته بود این جزیره مدتی است مورد حملهی موجوداتی اهریمنی به نام جیبر قرار گرفته و جان مردم آن جا در خطر است. حضور محافظ و شاگردش می توانست موجب برقراری دوبارهی امنیت در آن جا شود. تام و همراهانش برای سکونت در جزیرهی شبح زده به مسافرخانه ای رفتند که به نظر بیش از حد خلوت می رسید. صاحب آن جا با دیدن محافظ خوشحال شد و برای نجات خود و مسافرانش کمک خواست. او برایشان تعریف کرد که چند وقت پیش دختری که برایش کار می کرد خودکشی کرده و بعد از مرگ او، جیبری هر شب به مسافر خانه آمده و با القای ترس و وحشت مسافران را مجبور به خودکشی می کند! محافظ و تام با این که شناختی از این موجود ندارند، تصمیم می گیرند به مرد مسافر خانه چی کمک کرده و جیبر مهاجم را از بین ببرند. آلیس هم در این راه کمک زیادی به آن ها می کند. اما این تازه آغاز مبارزات سختی است که در انتظار آنهاست.
مجموعهی آخرین شاگرد در جلدهای متعدد به چاپ رسیده است و قصهی "تام" پسری سیزده ساله که پسر هفتم خانواده است را نقل می کند. او برای تبدیل شدن به یک محافظ و از بین بردن موجودات شرور و پلیدی که آرامش مردم سرزمینش را به هم ریخته اند، باید به مدت پنج سال تحت نظر استاد گرگوری پیر که یک محافظ کارکشته است، دوره ای را گذرانده و آموزش های خاصی را پشت سر بگذارد. آلیس که برادر زادهی یکی از جادوگران خطرناکِ معروف است ولی خودش فرد درستکاری است، طی ماجرایی با تام آشنا می شود و چندین بار جانش را از مرگ نجات می دهد. او در طول دورهی آموزش تام را یاری می کند. اتفاقاتی که در طول این پنج سال رخ می دهند، داستان جلدهای مختلف کتاب را شکل می دهند.
فهرست
مواظب جیبر باش خون ملاقاتی آینه کیلورگلین بازجویی محاصرهی قلعهی بالی کاربری تین شان انگشت هایی کوچک و سرد اسیر فیند بزِ کیلورگلین پَن، الهی باستان پیمان سر جادوگر عفریت مرگ مخفیگاه اژدها کلمات روی آینه چنگال های موریگان سگ شکاری کالِن کسی صدایت را نمی شنود متوقف کردن زمان شمشیر هدف غرق در خون تام بیچاره آن گاه که همه نابود می شوند
برشی از متن کتاب
انگشت هایی کوچک و سرد چشم هایم را باز کردم، کلبه تاریک بود و بدنم درد می کرد و سردم بود. آتش بخاری دیواری خاموش شده بود و شمعی روی لبه ی بخاری روشن بود. به شدت احساس خستگی می کردم، می خواستم چشم هایم را ببندم و دوباره به خواب عمیقی فرو بروم. داشتم می خوابیدم که با دیدن چیزی بهتم زد. گهواره ی بچه ای برگشته و به پهلو افتاده بود! نوزادی در پتوی پشمی پیچیده شده بود و نصف بدنش درون گهواره و نصف دیگرش بیرون بود. سعی کردم مادرش رادصدا بزنم، اما وقتی دهانم را باز کردم، فقط صدای خفه ی کلاغی از گلویم بیرون آمد. وقتی متوجه وضعیتم شدم، تند تند نفس می کشیدم و قلبم به شدتدو نامنظم می زد؛ ترس برم داشتدکه هر لحظه ممکن است قلبم از کار بیفتد. نمی توانستم تکان بخورم. واقعاً مریض شده بودم؟ نمی دانستم. آیا نوعی تب بود که از فشار زمین های باتلاقی بهم وارد شده بود؟ بعد متوجه حرکت پتوی بچه شدم. تکانی خورد، چند بار بالا و پایین رفت و معلوم بود بچه هنوز نفس می کشد و با اینکه روی زمین افتاده بود، زنده بود. دوبارهدسعی کردم مادرش را صدا کنم، اما باز هم نتوانستم. از شدت تلاشی که کرده بودم، ضربانوقلبم تندتر میزد و بدنم به شدت میلرزید. ترسیده بودم و فکر میکردم به زودی میمیرم. ناگهان متوجه شدم پتوی پشمی بچهددر جهت دیگری تکان میخورد. انگار آرامآرام به سمتم میآمد. آن بچه چندساله بود؟ آیا آنقدر بزرگ شده بودکه بتواند چهاردست و پا حرکت کند؟ با وجود این کاملاً در پتو پیچیده شده بود و نمیتوانست ببیند به چه سمتی میرود، مستقیم به سمت من میآمد. آیا صدای نفسنفس زدن من را میشنید؟ آیا دنبال جای بهتری بود؟ چرا اسکاربک نیامده بود سری به بچه بزند؟ ناگهان از سمت بچه صدای عجیبی شنیدم. اتاق ساکت بوو و فقط صدای کوتاهی به گوشم میرسید. بیشتر شبیه دندانقروچه بود. وحشت کردم. بچه ی به آن کوچکی که نمیتوانست دندان داشته باشد! نه حتماً چیز دیگری بود. لحظهای که به آن فکر به ذهنم رسید، احساس لرز کردم، انگار خطری از دنیای تاریک بهم نزدیک میشد. به شدت سعی میکردم تکانی بخورم، اما باز هم نمیتوانستم. درمانده و بیحرکت مانده بودم. وقتی بچه بهم نزدیک میشد، پتوی پشمی حرکت میکرد و صدای نفسنفس بلندی را میشنیدم، انگار چیزی که زیر پتو مانده بود مدتها نفسش را حبس کرده بود و به نیروی زیادی داشت تا دوبارهدنفس بکشد. نزدیکم رسید و چند لحظه صبر کرد. دوباره همان صدا را شنیدم، اما این بار آن را شناختم؛ حدسی که قبلاً زده بودم درست نبود. صدای بوکردن بود؛ بوکردن جادوگری که به طرفم میآمد. چکمههایم را ول کرد و از بدنم بالا رفت، تا اینکه به سینهام رسید و متوقف شد. دوباره با صدای بلند شروع کرد به بوکردن. وقتی به آرامی به سمت سینه ام بالا می آمد، می لرزیدم و احساس بدی داشتم. می دانستم موجودی چهار دست و پا روی بدنم در حرکت است. با این که لباس تنم بود، احساس می کردم چهار تکه یخ روی بدنم حرکت می کند. هرچی بود به صورتم رسید، به شدت ترسیده بودم و قلبم تند تند می زد. زیر آن پتوچه چیزی پنهان شده بود؟ چه موجود وحشتناکی زیرش بود؟
نویسنده: جوزف دیلینی مترجم: کریم منتصرالدوله انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب آخرین شاگرد 8 (خشم پنهان)
دیدگاه کاربران