معرفی کتاب ملکه و پادشاه حریص
ملکه و پادشاه حریص، داستان فرمانروای خودخواهی است که در قصری باشکوه زندگی می کند. روزی تصمیم می گیرد برای شکار برود، در راه به باغ بزرگ و زیبایی می رسد و با دیدن درختان سرسبزو پرمیوه ی باغ هوش از سرش می پرد، با اصرار فراوان سعی می کند باغ را از چنگ صاحبش که پیرمرد زحمت کشی است درآورد، اما پیرمرد ممانعت می کند و می گوید این تمام دارایی من است. پادشاه ناراحت به قصر بازمی گردد، ملکه که فردی خبیث است فکر قتل پیرمرد را در سر پادشاه می اندازد، به این ترتیب کشاورز را دستگیر کرده، به قتل می رساند و همسرو فرزندانش را از باغ بیرون می کنند.
در این میان خبر به گوش مرد درستکاری به نام ادریس می رسد، او به دلیل محبت هایی که به مردم شهر کرده بسیار محبوب است. مردم از ادریس می خواهند تا حق خانواده ی کشاورز را از پادشاه پس بگیرد، او نیز به قصر می رود و به فرمانروا هشدار می دهد که اگر حرفش را گوش ندهد دچار عذاب الهی می شود، اما او و ملکه حرفهای ادریس را جدی نمی گیرند و در نهایت به فرمان خداوند...
برشی از متن کتاب ملکه و پادشاه حریص
ادریس، اولین کسی بود که لباس دوختن و پارچه بافتن را به مردم یاد داد. او همچنین به مردم یاد داد که چگونه برای خود خانه های محکم بسازند و چگونه زندگی کنند. به همین خاطر، بسیاری از مردم به ادریس ایمان داشتند و به او و حرف هایش احترام می گذاشتند. وقتی پادشاه مرد کشاورز را کشت، مردم از ادریس خواستند که حق خانواده ی کشاورز را از پادشاه پس بگیرد. ادریس، از شنیدن قصه ی کشاورز بیچاره غمگین شد و از خدا خواست که به مردم کمک کند.
خداوند نیز به او وحی کرد: ((به کاخ پادشاه برو و به او بگو به خاطر ستمی که کردی به زودی مجازات خواهی شد.)) ادریس به قصر پادشاه رفت. وقتی پادشاه حرف های او را شنید، خشمگین شد و فریاد زد: ((من پادشاه هستم و هیچ قدرتی نمی تواند من را از بین ببرد.)) سپس به سربازانش دستور داد تا ادریس را از قصر بیرون کنند. همسر پادشاه خنده ای کرد و گفت: ((به به! عجب پادشاهی داریم! اگر من جای تو بودم، همین حالا دستور می دادم سربازانم ادریس را بکشند!))
پادشاه گفت: ((آخر به چه بهانه ای دستور بدهم او را بکشند!؟ مردم او را خیلی دوست دارند، ممکن است به قصر حمله کنند!)) همسر پادشاه گفت: ((ادریس تو را در قصر خوودت تهدید کرده، این بهترین بهانه است!)) پادشاه، کمی فکر کرد. سپس دستور داد سربازانش بروند و ادریس را بکشند. این خبر خیلی زودتر از سربازان به ادریس رسید. ادریس بی درنگ از شهر بیرون رفت و در غاری پنهان شد. سربازان پادشاه، نتوانستند او را پیدا کنند. مدتی گذشت تا اینکه پادشاه از دست یکی از افراد قصر خشمگین شد. او می دانست پادشاه بی رحم است و هر لحظه ممکن است، دستور قتلش را بدهد برای همین نقشه ای کشید و در یک فرصت مناسب به اتاق پادشاه رفت و او و همسرش را به قتل رساند.
(کتاب های زنبور) به روایت: امید پناهی تصویرگر: امید پناهی انتشارات: گاج
نظرات کاربران درباره کتاب ملکه و پادشاه حریص
دیدگاه کاربران