کتاب چه بر سر وحشی سفید آمد؟ نوشته فرانسوا گارد و ترجمه مریم خراسانی در نشر چشمه به چاپ رسیده است.
این رمان، بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. داستان، در مورد ملوان جوانی به نام "نارسیس پلتیه" است که ملیت فرانسوی دارد. او در سال 1857 از کشتیاش در سواحل استرالیا، جا میماند و از گروه جدا میشود. سپس با بومیان استرالیایی برخورد میکند که برخلاف شنیدهها، اصلا مهربان نیستند و رفتاری مرموز، بیرحم و خشن دارند. پلتیه، در میان این افراد کم کم زبان و حتی نامش را از یاد میبرد. او خودش را نیز گم میکند و تا هفده سال بعد که پیدایش میکنند، هرچیزی مربوط به خود و شخصیتش را فراموش میکند. این کتاب اولین رمان از فرانسوا گارد میباشد که در سال 2012 توانست جایزه کنگور برترین رمان سال و هفت جایزه معتبر ادبی دیگر را از آن خود کند. این نویسنده که این کار را در 53 سالگی نگارش و منتشر کرد، با همین اولین رمانش به شهرتی جهانی دست یافت و نامش بر سر زبانها افتاد. کتاب حاضر، از همان روزهای اولیه انتشار با اقبال بسیار خوبی روبهرو شد و خاطره رمانهای ماجرامحور را بار دیگر در فرانسه زنده کرد. فرانسوا گارد، راز عجیبی را در سطور رمان پنهان کرده است. رازی که با بر ملا شدنش، جنبههای روانشناختی روابط انسانی، تمدن و نظریههای انسانشناسی را زیر سوال میبرد. این نویسنده خلاق، با در هم آمیختن واقعیت و خیال، داستانی خلق کرده است که در عین سرگرمکننده بودن، میتواند ساعتها ذهن انسان را درگیر کند. انسانهایی که بعد از خواندن رمان، به این نتیجه میرسند که با وجود این همه تمدن، آنطور که باید متمدن نیستند. "چه بر سر وحشی سفید آمد؟" چالشی است که در آن میتوانید شخصیت خود را مورد آنالیز قرار دهید.
برشی از متن کتاب
در راه بازگشت به آلونک ساقههای سر راه را شکست تا راه را گم نکند. حال دیگر چه اهمیتی داشت که مهاجمان احتمالی نشانش کنند یا به کمکهای فرضی دل خوش کند که بیش از پیش امیدش را به آنها از دست میداد. شاخههای افتاده بر بسترش را کنار زد و دلواپس آن نبود که در قلعه خیالیاش باید همه چیز سر جایش باشد و بر بستر پوشیده از برگهای سرخس دراز کشید زبانش خشک همچون کلوخی به کامش چسبیده بود تا مرداب گلویش را اشغال کرده بود کم کم در بستر فرود آمد و عضلات دست و پایش را فراگرفت. نیمه چپیده میان سرخسها به آرامی میگریست. بیاشکی و بیهیچ صدایی پیکرش از هقهقهای خاموش تکان میخورد و بعد خواب درربودش. شاید هم بیهوش شد وقتی به هوش آمد آفتاب به خط الرسم نزدیک شده و مد فرو نشسته بود به طرف ساحل آمد و پا بر ماسههای تفته نهاد تا صیدش را بردارد ولی تله ماهی خالی بود هیچ ایده دیگری برای تهیه غذا و آشامیدنی به ذهنش خطور نمیکرد این سرزمین ناشناخته و گمنام به اندازه تمام صحراهای عربستان خشک و محروم بود رفته رفته آن بر او مستولی شد و تصور کرد آن بالا روی سقف، گونهای خرگوش عظیم الجثه حنایی رنگ را میبیند که بر پاهای عقبش جست میزند تا پلکها را بر هم زد خرگوش ناپدید شد. دوباره رفت بالا و زیر درختش رو به خلیج خالی لم داد اصلا نمیدانست چه باید بکند چهره رفقای کشتی سنپل از خاطرش رخت بربسته بود. تصاویر واضحی از مراسم تدفین خودش در کلیسای روستا از مقابل چشمانش عبور کرد چند ماهی طول میکشد تا خبر مفقودیاش به گوش والدینش برسد آنها برگزاری آیین نماد در کلیسا را تدارک خواهند دید و به کمک برادرش لوسین که شاگرد چکمهدوز و خواهر کوچکش امیلی، که هر بار به میمنت توقف کوتاهش در خشکی جشنی برگزار میکند تا به پاس خنزرپنزرهایی که برایش سوغات میآورد از او تشکر کرده باشد. در گذشته دور در مجلس ختم ماهیگیر جوانی، همولایتی خودش، که در دریا گم شده بود، در مراسم نماز کلیسا در گروه کر کودکان روستا آواز خوانده بود و شاهد آلام و اندوه والدین مرحوم بود و دیده بود که مخصوصا نبود جنازه اندوهی بس سنگینتر و دلخراشتر به جانشان انداخته است. برادر بزرگتر آتلیه پدر را صاحب شد پسر کوچکتر باید بختش را جای دیگری میآزمود: از 15 سالگی توی کشتی وردست جاشو شده و از آن پس به این نوع زندگی خو کرده بود. چه کسی فکرش را میکرد که پایان کارش این باشد. بدشانسی دامنگیرش شود و در تنهایی و انزوای مطلق بی همدمی از دنیا برود میراثی از او به جا نخواهد ماند. تیرهاندیشی، از عطش هولناک گلوسوزش نمیکاست. گاه به گاه رعشه جانش را میکوفت و به لرزه میافکندش، انگارهی تب. فکر خودکشی پس ذهنش پرسه میزد که خود را از بلندای صخره پرت کند. آیا تنها انتخابش همین است؟ رفتن به سوی مرگ یا در انتظار آن لحظه شماری کردن؟ تعالیم مذهب مسیح از هیچ لحاظ به دادش نمیرسید. اندکی بعد خوابش برد و بدبختیهایش را خواب فراموشی با خود برد.
نویسنده: فرانسوا گارد ترجمه: مریم خراسانی انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب چه بر سر وحشی سفید آمد؟
دیدگاه کاربران