کتاب هیولای خوش قلب نوشته و تصویرگری ماکس فلتویس و ترجمه ی پریسا برازنده توسط نشر هوپا منتشر شده است.
داستان از سرزمین کوچکی در گوشه ای از دنیا آغاز می شود. مردم این سرزنین زندگی خوبی داشتند و هر کس کار خودش را داشت و هیچ اتفاق عجیبی هم نمی افتاد. تا اینکه یک روز صبح گندم زار کشاورزی غارت شد و از آن به بعد هر روز یک مزرعه غارت می شد و خبری از دزد نبود. روز پنجم کشاورزی آتشی را در جنگل دید و آتشنشان ها آتش را خاموش کردند و یک هیولای بزرگ در جنگل دیدند. پلیس او را دستگیر کرد و مسئولین شهر جلسه ای تشکیل دادند تا در مورد او تصمیم بگیرند. پروفسور با کشتن او مخالف بود. ژنرال می خواست از قدرت او در ارتش استفاده کند. بلاخره طرح شهردار پذیرفته شد و هیولا را در قفس بزرگی قرار دادند تا دیگران برای دیدن او بیایند. اما ...
برشی از متن کتاب
چند روز بعد با میله های آهنی قطور قفسی برای هیولا ساختند. اما هیولا دوست داشت آزاد زندگی کند و پشت میله ها خوش حال نبود. هیولا وقتی پاهای بزرگش را توی قفس گذاشت، کف آن جدا شد و قفس از هم پاشید. هیولا بیش تر دلش ناراحت شد. شهردار دلش شکست. از نقشه ی خوبش چیزی گیرش نیامده و یک عالمه گریه کرد. پروفسور دوباره شیشه ی عینکش را تمیز کرد و گفت: " شاید این هیولا بتواند یک جوری برای ما مفید باشد. او آتش تولید می کند و آتش هم می تواند به برق تبدیل شود. " پروفسور با محاسبه و فکر زیاد ماشینی شگفت انگیز طراحی کرد. این ماشین نه تنها برق همه ی شهر را تامین می کرد، حتی آب هم برای حمام کردن گرم می کرد. هیولا باید فقط یک بار بعد از غذا توی قیف ماشین آتش می فرستاد و برق تولید می شد. هیولا خیلی زود آتش فشانی را یاد گرفت. حالا دیگر آن قدر ها هم کودن به نظر نمی رسید. مردم شهر از هیولا خیلی ممنون بودند. شب ها می توانستند زیر نور چراغ کتاب بخوانند و خانه هایشان را با آن گرم کنند. همه دلشان می خواست هیولا را با چیزهایی که دوست دارد لوس کنند. بچه ها برای او ریشه گیاهان می چیدند، مادر بزرگ ها برایش سیب های خشک خوش بو می بردند و نانوا ها برای او کیک مخصوص می پختند که هیولا خیلی دوست داشت. یک روز هیولا به شهرداری رفت. شهردار لباس رسمی پوشیده بود و مدال درخشانی به گردنش آویخته بود. در میان تشویق مردم، هیولا شهروند افتخاری اعلام شد. کف زدن ها همان طور ادامه داشت. هیولا هم خوشحال بود. آزاد بود و می توانست راحت زیر آفتاب لم بدهد، خودش را لوس کند و فقط گاهی از دهانش آتش به بیرون بدهد. اگر هم دودی می شد، می توانست در رودخانه ی همان نزدیک ها تنی به آب بزند.
(دو داستان در یک کتاب) نویسنده: ماکس فاتویس مترجم: پریسا برازنده انتشارات: هوپا
نظرات کاربران درباره کتاب هیولای خوش قلب
دیدگاه کاربران