loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه
موجود شد خبرم کن

کتاب داستان های اشباح (زیباترین قصه های دنیا 7)

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب داستان های اشباح هفتمین جلد از مجموعه ی زیباترین قصه های دنیا نوشته ی گروه نویسندگان و ترجمه ی لیلا ابراهیمی سویز توسط انتشارات سایه گستر به چاپ رسیده است.

اگر شما نیز از علاقمندان به داستان های ترسناک و دلهره آور هستید خواندن این اثر به شما توصیه می شود. در این کتاب 13 داستان کوتاه درباره ی اشباح، روح های سرگردان و موجودات خبیث آمده است و برای علاقمندان به اینگونه داستان ها اثری مطلوب محسوب می گردد. در یکی از داستان های کتاب با نام شبح جزیره ی سیاه، داستانی درباره ی کشتی دزدان دریایی آمده که صد سال قبل در اثر طوفانی بزرگ با صخره های جزیره ی سیاه برخورد کرده و متلاشی می شود، اما هیچ کسی از خدمه ی کشتی اثری پیدا نمی کند. مردم جزیره اعتقاد داشتند که ارواح خدمه ی کشتی روباه سیاه در آب های دریا گرفتار شده اند. تام پسر نوجوانی است که در کنار پیرمردی به نام جاشوا وظیفه ی نگه داری از فانوس دریایی را بر عهده دارند. روزی تام پس از یک طوفان بزرگ در ساحل دریا سکه ای قدیمی متعلق به صد سال قبل را پیدا می کند و با خود تصور می کند شاید این سکه متعلق به گنج کشتی روباه سیاه باشد. پس از آن تام، شب ها کابوس های وحشتناکی می بیند و یکی از شب ها که دیده بانی در فانوس برعهده اوست صداهای دلهره آوری از سوی دریا می شنود و به ناگهان کشتی عجیب و نورانی که گویی در آتش می سوزد بر روی امواج دریا پدیدار می شود و ... .

مجموعه ی زیباترین قصه های دنیا از 9 جلد تشکیل شده که در هر یک از آن ها تعدادی داستان در یک زمینه ی خاص و یا از نویسنده ی به خصوصی گردآوری شده است. به طور مثال جلدی به افسانه های برادران گریم، قصه های هانس کریستین اندرسن، قصه هایی برای دختران و جلدی به قصه هایی برای پسران و جلدی به قصه های هزار و یک شب و ... اختصاص دارد. این مجموعه برای گروه سنی ب و ج مناسب می باشد.

 


فهرست


شبح جزیره ی سیاه سگ باوفا قطار سریع السیر ساعت چهار و پانزده دقیقه ارتش گمشده مرده هایتان را بیاورید مرد ماهیگیر گربه ای به نام برفی تپه ی تسخیرشده آقای کومبز روح عدالت بانوی با کلاه پشنی قرمز انگشتر زمرد دود و آینه

برشی از متن کتاب


قطار سریع السیر ساعت چهار و پانزده دقیقه چندهفته قبل از کریسمس سال 1865 بود. دوست قدیمی ام آرشی جکسون من را به خانه اش دعوت کرده بود تا مدتی پیشش بمانم. خانه اش در شهر کلی بیریج مانور قرار داشت، این شهر در شرق انگلستان است. بنابراین در یک بعدازظهر مه گرفته ی ماه دسامبر، سوار قطار سریع السیری شدم که از لندن به کلی بیریج می رفت. تازه خواندن کتابم را شروع کرده بودم که در کوپه ی قطار باز شد. مرد قد بلند و لاغر اندامی وارد شد که میانسال به نظر می رسید. فورا او را شناختم. اسمش هارنر بود. او یکی از مهمانهای خانه ی آرشی بود که سه سال پیش او را دیده بودم. اما الان پیرتر شده بود. رنگش پریده و لپ هایش گود افتاده بود. خط های عمیقی هم روی پیشانی اش دیده می شد. وقتی داشت کتش را روی جالباسی بالای صندلی اش آویزان می کرد، چشممان به هم افتاد. گفتم: «آقای ساموئل هارنر، خودتونین؟ من پل لَتیمِر هستم. دوست آرشی جکسون.» هانر من من کنان گفت: «اوه آره. فکر کنم قیافه تان یادم اومد.» پرسیدم: «شما هم دارید می رید خونه ی آرشی در کلی بیریج؟» کمی فکر کرد و بعد جواب داد: «نه شاید بعد از کریسمس، یه سری به اونجا بزنم. همون طور که می دونی خانم جکسون دختر عموی منه. اما در حال حاضر به سفر کاری اومدم.» گفتم: «سفر کاری به کلی بیریج؟» جواب داد: «نه، یه ایستگاه قبل، یعنی در بلک بورن از قطار پیاده می شم. من مدیر شرک راه آهن آنجلینای شرقی هستم. داریم یه خط جدید از بلک بورن تا پن وود می سازیم.» بعد شروع کرد به حرف زدن و در مورد سختی های کار، کلی توضیحات کسل کننده داد. این حرف های خسته کننده به همراه هوای گرفته ی کوپه، پلک هایم را روی هم انداخت. فقط وقتی بیدار شدم که هارنر ناگهان صدایش را بلند کرد و فریاد زنان گفت: «... هفتادوپنج هزار پوند پول نقد!» تا چشمم را باز کردم، بدون اینکه دقیقا بدانم درباره ی چه چیزی حرف می زند، گفتم: «خیلی پوله!» با عصبانیت روی جیب پیراهنش دستی کشید و گفت: «واقعا خیلی پوله. بدتر از این که خودم باید پول ها رو حمل کنم. آخه به چه قیمتی؟» در حالی که دیگر صبرش تمام شده بود، گفت: «گوش کن آقای عزیز، مکه من نیم ساعت پیش بهت نگفتم؟ این پول مال زمین آقای توماس ترنچارده که در مسیر خط راه آهن جدید ما قرار داره.» من سرم را به حالت تأئید تکان دادم و گفتم:« اوه بله، البته.» انگار واقعا چیزی را فراموش کرده بودم و الان داشت یادم می اومد. باز گفتم: «پس گفتی ... آقای توماس در بلک بورن زندگی می کنه؟» هارنر در ادامه ی حرف هایش گفت: «این پول باید به وکیلش در پن وود داده بشه. من یه کالسکه در بلک بورن اجاره می کنم تا منو به اونجا ببره.» خیلی دوست داشتم موضوع بحث را عوض کنم؛ چون اصلا به آن علاقه ای نداشتم. البته از آن قسمت حرف هایش که درباره ی پول بود، خیلی خوشم می آمد. خلاصه برای این که حرف را عوض کنم، از او پرسیدم: «می خواین وقتی دختر عموتونو دیدم از طرف شما پیامی بهش بدم؟» ...  

نویسنده: گروه نویسندگان مترجم: لیلا ابراهیمی سویز انتشارات: سایه گستر



نظرات کاربران درباره کتاب داستان های اشباح (زیباترین قصه های دنیا 7)


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب داستان های اشباح (زیباترین قصه های دنیا 7)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل