معرفی کتاب در سایه پرنده های سیاه
در بحبوحهی جنگ جهانی، در حالی که بیماری واگیر دار آنفولانزا باعث کشته شدن بسیاری از آمریکایی ها شده بود، مری شلی شانزده ساله با قطار راهی خانهی خاله اش شد که فقط ده سال از او بزرگ تر و تنها کسی بود که در دنیای بیرون برایش باقی مانده. مادرش که پزشک حاذقی بود، کمی بعد از تولد مری از دنیا رفت، پدرش هم چند وقت پیش به اتهام جاسوسی برای ارتش دشمن توسط سربازان آمریکایی دستگیر و زندانی شده بود.
تنها امید مری، خالهی مهربانش و نامه های استفان، دوست دوران کودکی و عشق دوران نوجوانی اش بود. خانوادهی استفان از دوستان خانوادگی خاله محسوب می شدند و او ارتباط و عشق آن دو را امری زودگذر و حسی کودکانه تلقی می کرد. استفان برای جنگ علیه دشمن به جبه های خارج از کشور رفته بود و تا قبل از آمدن مری نزد خاله اش، از طریق نامه با او در ارتباط بود.
بعد از ورود مری شلی به خانهی خاله، نامه های استفان قطع شد و خانواده اش خبر کشته شدن او در جنگ را به مری دادند، اما مری دلش نمی خواست مرگ او را باور کند؛ تا این که روزی بر اثر اصابت رعد و برق، برای یک لحظه روح از بدنش جدا شد، ولی با این حال زنده ماند؛ بعد از آن ماجرا، مری شلی نیرویی عجیب و خارق العاده پیدا کرد. او می توانست ارواح را حس کرده و با آنها ارتباط برقرار کند. مری که هنوز به یاد عشق پاکش به استفان بود، در صدد آن برآمد که با روح او ارتباط برقرار کند و وقتی موفق به این کار شد، راز بزرگ و مهمی را فهمید...
برشی از متن کتاب در سایه پرنده های سیاه
همراه خاله ام با تاکسی دیگری به خانه برگشتیم، بدون اینکه یک کلمه بین مان رد و بدل شود. تنها چیزی که می خواستم، این بود که تنها باشم. وقتی آسوده خاطر شدم که تقریباً بلافاصله بعد از برگشتن، از در اصلی بیرون رفت و برای کار به سمت کشتی سازی راه افتتد.
بعد از رفتنش، حس کردم نیاز دارم که برای استفان بنویسم. در چهار سال و نیم گذشته هر وقت چیزی ناراحت یا ورای توانایی ام تحریکم می کرد، افکارم را برای او روی برگه ی سفید کاغذی می ریختم. نامه را در صندوق پست می انداختم و تصور می کردم که در یک کیف قهوه ای رنگ پست دسته شده و در حالی با قطار به کورونادو سفر می کند که به سایر بسته های تمبرداری که مردم برای دوستان و اقوام خود فرستاده بودند، برخورد می کند. استفان را تجسم می کردم که با خودکار حاضر و آماده اش، حرف هایم را لبخند به لب می خواند. شاید اگر بروم و دو برگه از لوازم تحریر و یک قلم خودنویی از پاتختی بیاورم، باعث شود همه چیز عادی به نظر برسد.
همان طور که از پله ها بالا می رفتم استفان را تصور کردم که می گوید: اما شل، دیگه چه چیزی عادیه؟ مدت هاست که وضعیت عادی تموم شده. با صدای بلند رو به فضای خالی گفتم: "فقط نیاز دارم که بنویسم." لوازم نوشتن را برداشتم و به پایین، سمت میز چوبی رنگ باخته ی حیاط خلوت رفتم. زیر شاخه های آویزان درخت پرتقالی نشستم که رایحه ای شیرین داشت. در حالی که بدون ماسک مخصوص آنفولانزا در هوای تازه ی کالیفرنیا نفس می کشیدم، نامه ای نوشتم که می دانستم هرگز قادر به ارسالش نخواهم بود.
29 اکتبر 1918 استفان عزیزم می خواهی چیز عجیبی بشنوی؟ امروز رفته بودم مراسم ترحیم تو. بله، این سطر ناخوشایند را درست می خوانی. حالا باید از تو سوالی بپرسم و می خواهم که صادقانه جوابم را بدهی: امروز که روی تابوتت خم شده بودم، با من حرف زدی؟ الان که این نامه را می نویسم، من را می بینی؟ تمام این مدت حق با برادرت بود که می گفت ارواح اطراف ما پرسه می زنند و منتظر هستند که در عکس های مان ظاهر شوند، یا چیزی در من تغییر کرده است؟ حس بویایی ام به طرز عجیبی تیز شده است، طوری که می توانم حتی عواطف را بو بکشم و طعم شان را حس کنم.
عقربه ی قطب نما و صدای تو در مراسم ترحیم هم هست. من آن کسی نیستم که قبل از برق گرفتگی بودم. در گوشم گفتی که مشکلی وجود دارد، چیزی در ارتباط با پرنده ها. مهم نیست که چند بار با تردید به حرف هایی که درباره ی ارواح زده می شد، خندیده ام. استفان، من صدایت را شنیدم.
به نظر می رسید که به درد سر افتادی. انگار اتفاقی افتاده است، این یعنی نمی توانی آسوده باشی؟ روحت در آرامش نیست؟ لطفاً جواب بده، هر طور که می توانی اگر عذاب می کشی، به من بگو. میخواهم کمکت کنم. حتی اگر این کار مستلزم کسب نگرشی عجیب و تازه نسبت به مرگ و زندگی باشد که باعث شود از ترس و ابهت آن به لرزه بیفتم. اگر گیر افتاده ای و می ترسی، برای کمک به تو تمام تلاشم را می کنم. اگر هنوز می توانی با من باشی، پس بیا. دوستدار تو مری شلی...
نویسنده: کت وینترز مترجم: نسترن هادوی انتشارات: باژ
نظرات کاربران درباره کتاب در سایه پرنده های سیاه
دیدگاه کاربران