درباره ی کتاب ابشالوم، ابشالوم! ویلیام فاکنر
کتاب ابشالوم، ابشالوم! اثر ویلیام فاکنر با ترجمهی صالح حسینی توسط انتشارات نیلوفر به چاپ رسیده است. شخصیت اصلی این اثر ویلیام فاکنر، مردی مرموز با خصوصیات اخلاقی خاص و پیچیده به نام "توماس ساتپن" است که در خانوادهای بسیار فقیر متولد میشود. پدر او مردی زحمتکش میباشد که در "ویرجینیا" برای صاحبان مزرعههای وسیع، به کار کشاورزی میپردازد.
توماس دوران کودکی بسیار سختی را سپری کرده و بارها مورد تحقیر افراد ساکن در مزرعه قرار می گیرد و در این هنگام است که با خود عهد می بندد، تمام تلاشش را انجام دهد تا به مردی ثروتمند و مرفه تبدیل شده و دیگر به کسی اجازه ی اهانت به خود را ندهد.
مدت ها بعد وی همراه با خانواده اش به "می سی سی پی" مهاجرت کرده و موفق می شود از راه مرموزی مال و منالی را به دست آورده و به یکی از اقشار ثروتمند منطقه تبدیل گردد؛ تا این که، با "الن"، دختر یکی از خانواده های آبرومند و با اصالت همان ایالت، ازدواج کرده و از او صاحب یک فرزند پسر و یک دختر با نام های "هنری" و "جودیت" می شود. حرص و طمع توماس زندگی را برای او و خانواده اش سخت کرده و آن ها را با ماجراهای پر فراز و نشیبی رو به رو می کند.
بخشی از کتاب ابشالوم، ابشالوم!
از اندکی پس از ساعت دو بعد از ظهر بلند داغ پر ملال و مرده ی ماه سپتامبر تا دم دمای غروب در جایی نشسته بودند که میس کولدفیلد هنوز هم دفتر می نامید چون پدرش آن را دفتر نامیده بود - اتاق تار داغ بی هوایی که چهل و سه تابستان بود آفتاب گیرهایش پایین و بسته بود آن هم برای این که وقتی مس کولد فیلد دختری بیش نبود کسی گفته بود روشنایی و کوران هوا گرما می آورد و تاریکی همیشه از روشنایی خنک تر است و این اتاق (با شدت تابش آفتاب به آن سویخانه) با خطوط زرد کجی که پر از گرد و غبار بودراه راه می شد و به نظر کونتین دانه های رنگ کهنه ی خشک و مرده ای می آمد که از آفتاب گیرهای پوسته پوسته، انگار با باد به درون وزیده باشد.
جلوی یکی از پنجره دهای اتاق روی داربست چوبی یک بوته ی اقاقیای پیچ بود که آن تابستان دو بار گل داده بود و پرستوها گاهی عین فرفره توی بوته می آمدند و پیش از رفتن صدای خشک روشن غبارآلودی به پا می کردند: و روبروی کونتین، میس کولد فیلد در جامه ی عزای ابدی، که حالا چهل و سه سال بود زیب تنش بود و دیاری هم خبر نداشت که عزادار خواهرش است یا پدر یا ناشوهرش، شق ورق روی صندلی فلزی نشسته بود که به قدری بلند بود که پاهایش مستقیم و سیخ، انگار قلم پا و قوزک پایش از آهن باشد، از آن آویزان بود و مانند پاهای کودک به زمین نمی رسید و با آن حال و هوای خشم بی حاصل و ایستا و صدای گرفته و رنجور حیرت ناک آن قدر می گفت و می گفت که دست آخر گوش از شنیدن وا می ماند و حس شنوایی مغشوش می شد و موضوع گرد گرفته ی محرومیت بی حاصل و در عین حال شکست ناپذیرش سر از غبار بدرود گوی رویا آمیز پیروز بیرون می آورد، آن چنان که گویی یادآوری به خشم آلوده آن را، آرام و نابهوش و بی زیان، فرا می خواند.
صدایش قطع نمی شد، فقط محو می شد. آن چه می ماند تیرگی تاری بود که بوی تابوت از آن شنیده می شد و اقاقیای دوباره گل داده عطر سایش کرده بود و خورشید ژیان و خموش ماه سپتامبر آن را بر دیوار نقش کرده و پالوده و از پالوده هم پالوده تر کرده بود و گهگاه از میان بوته ی اقاقیا صدای بال بال بلند و مبهم پرستوها مانند صدای چوب خشک خوش دستی که پسرک سبک بالی آن را در دست بچرخاند، می امد و بوی ترشیده ی تن پیرزنانه هم، که دیر زمانی بود با رویی برگرد بکارتش کشیده بود و با آن چهره ی رنگ پریده ی رنجوری که روی مثلث سجاف مچ و گلو قرار داشت، از صندلی بسیار بلندی که در آن به کودک مصلوب شباهت داشت، کونتین را می پایید؛ و صدایش قطع نمی شد، در میان فواصل دیر پا محو می شد و آن وقت بیرون می آمد، عین نهر، عین باریکه ی آبی که روی گله به گله شن خشکیده...
- نویسنده: ویلیام فاکنر
- مترجم: صالح حسینی
- انتشارات: نیلوفر
نظرات کاربران درباره کتاب ابشالوم، ابشالوم! | ویلیام فاکنر
دیدگاه کاربران