کتاب چهل طوطی
کتاب "چهل طوطی" مجموعه ی هفت داستان جذاب و آموزنده تحت عناوین "یاسوده وی و مهاجرت وی"، "بانو و ماهی خندان"، "فرزند موعود"، "دویکا و شوهر ابلهش"، "زن و ببر"، "آخرین داستان کتاب «سوکه سپتاتی»" و "بازرگان و طوطی" می باشد که توسط سیمین دانشور و جلال آل احمد از زبان انگلیسی به نثر فارسی ترجمه گردیده است. در واقع، این حکایت ها، از جمله داستان ها و افسانه های تاریخی هندی هستند که با ارائه ی قصه هایی متفاوت و شخصیت هایی متمایز از دیگری، مضامینی از جمله مکر و حیله ی زنان، آموزه ها و اندرزهایی تاثیرگذار را پوشش می دهند. به عنوان مثال در قصه ی "زن و ببر"، شخصیت اصلی داستان، زنی بداخلاق و تندخو است که همراه با همسر شاهزاده اش، "راجه سینهه"، و دو پسرش، در دهکده ی "دوالاهیه" روزگار می گذراند. این زن همواه بر سر مسائل مختلف با راجه به مشاجره و نزاع می پردازد؛ در طی یکی از همین مشاجره ها، زن قصه همراه با دو فرزندش، خانه ی شوهر را ترک کرده و به سوی منزل پدری اش روانه می شود. پس از این که مسافتی طولانی را پشت سر می گذراد، به هنگام ورود به جنگلی انبوه، ببری را می بیند که به طرف آن ها می آید. در ابتدا می ترسد اما با شجاعت و به کار بستن حیله ای، ببر را از خود و فرزندانش دور ساخته و فراری می دهد. شغالی در جنگل، با ببر گریزان رو به رو گشته و دلیل ترس و وحشتش را جویا می گردد. به طور کلی، نویسنده با بیان داستان های گیرای خویش، سعی بر این دارد تا ضمن انتقال نکاتی آموزنده به مخاطب خویش، او را با خود همراه سازد.
برشی از متن کتاب
زن و ببر در دهکده ی «دوالاهیه- Devalahia» شاهزاده ای به نام «راجه سینهه- Raga sinha» می زیست. زنی داشت بسیار نام آور، اما بداخلاق و تند خشم. روزی زن با شوهرش سخت مشاجره کرد و نتیجه آن شد که از خانه شوهر دل برکند و دو پسر خود را برداشت و به سوی خانه پدر خویش راه افتاد. از چندین دهکده و شهر گذشت و عاقبت به جنگل انبوهی رسید. نزدیکی های«مالایه». و در آن جنگل ببری دید. ببر هم او را دید. و دم جنبان به سوی او آمد. زن نخست ترسید. اما برفور رفتاری چون دلاوران به خود گرفت و چند بار پشت دست پسرها زد که: «چرا بر سر خوردن این ببر با هم مشاجره می کنید؟ فعلاَ همین یکی را دو نفری بخورید، بعد یکی دیگر پیدا خواهیم کرد.» ببر که این سخنان را شنید، با خود اندیشید که این زن حتماَ زنی دلاور است و از سر وحشت پا به دو گذاشت و گریخت. در چنین حالی، شغالی، ببر را دید و گفت: «عجب ببری که دارد از ترس می گریزد!» ببر گفت: «شغال عزیز! تو هم هر چه زودتر از این جا بگریزی، بهتر است. زیرا در این نواحی، آدمی زادی بس وحشتناک پیدا شده است. آدمی زادی ببرخوار. از آن آدمی زادها که فقط در داستان ها می نویسند. نزدیک بود مرا بخورد. تا چشمم به او افتاد از ترس گریختم.» شغال گفت: «عجب است! مقصودت این است که از یک تکه گوشت آدمی زاد می ترسی؟» ببر گفت: «من نزدیک او بودم و از آن چه گفت و کرد ترسیدم.» شغال گفت: «پس بهتر آن است که بر پشت تو سوار شوم و با هم برویم.» و جستی زد و بر پشت ببر سوار شد و راه افتادند. به زودی زن را با دو پسرش دیدند. زن باز اول اندکی یکه خورد، اما لحظه ای اندیشید و بعد گفت: «ای شغال ملعون! تو در روزگار پیش، هر بار سه ببر برایم می آوردی. حالا چه شده است که فقط یک ببر با خود آورده ای؟» ببر که این را شنید چنان ترسید که برفور پا به فرار گذاشت. شغال هم چنان بر پشت او سوار بود. ببر همین طور می دوید و شغال سخت ناراحت بود و به تنها مطلبی که می اندیشید، رهایی از آن سوارکاری ناراحت بود. زیرا که ببر در اثر ترس عجیبی که داشت، از رودخانه و کوه و جنگل، چون باد صرصر، می گذشت. و هر دم خطر این بود که شغال درغلتد و زیر دست و پای او خرد بشود. این بود که شغال ناگهان به خنده افتاد. ببر گفت: «هیچ موضوعی برای خندیدن نیست.» شغال گفت: «اتفاقاَ موضوعی است که خیلی هم خنده دار است. زیرا که خوب کلاهی سر این آدمی زاده ببرخوار گذاشتیم و از چنگش گریختیم، اکنون من و تو در سلامتیم و او بیهوده منتظر است. اکنون مرا رها کن تا دست کم ببینیم کجا هستیم!» ببر بسیار خوش حال شد که از خطر جسته اند. ایستاد و شغال را رها کرد و خود از شدت خستگی افتاد و مرد. زیرا که گفته اند:” دانش از حیله های روزگار است و مرد را به جاه و جلال می رساند.
نظرات کاربران درباره کتاب چهل طوطی | آل احمد، دانشور
دیدگاه کاربران