کتاب خدایان شهری و اشباح پرسهزننده نوشته ی محمد زارعی توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.
کتابِ حاضر در قالبی پلیسی- معمایی، داستان جذابی را روایت میکند که در تهران رقم میخورد و تا لحظۀ آخر خواننده را کنجکاو نگه میدارد. داستان از جایی آغاز میشود که راویِ داستان، یکی از دوستانش را بر اثر تصادف اتومبیل از دست میدهد. این اولین باری نیست که این چنین اتفاقی برایش میافتد، چرا که ظرف یک سال، او سه دوستش را از دست داده بود. مرگ دوستش «حسین» راوی کتاب را وارد دنیایی پر از سوال و معما میکند و او را وادار میکند تا دربارۀ گذشتۀ و زندگی دوستش بیشتر بداند. هرچه داستان بیشتر پیش میرود، حقیقتهای بیشتری برملا میشوند که هریک بخشکوچکتری از رازی هستند که خبر از دنیا و فضایی دیگر میدهند، رازی که تا صفحۀ آخر خواننده را میخکوبِ داستان میکند. در «خدایان شهری و اشباح پرسهزننده»، عکسها حرفها و رازهای زیادی برای گفتن دارند. نقطۀ قوت رمان را میتوان لحن و صدای نویسنده دانست، روایتی که سریع و دقیق پیش میرود و خواننده را درگیر داستانی معمایی مملو از خاطرات، عکسها، نکتهها، رازهای شخصیتهای مختلف و شهری میکند که همۀ اینهارا در خود جای داده است. توضیحات و جزئیات دقیق شخصیتها و استفاده از افسانهها واسطورهها تاریخی، داستانی جذاب برای خوانندگان شکل میدهد و درنهایت پایانی تاثیرگذار و به یادماندنیِ کتاب خواننده را تا مدتها بعد از آن درگیر این داستان میکند. همۀ این ویژگیها کنارهم موجب شده است تا «خدایان شهری و اشباح پرسهزننده» را کتابی موفق بهعنوان اولین اثر این نویسنده تلقی کرد.
برشی از متن کتاب
کلهی سحر با صدای زنگ در بیدا شدم. چندبار چشمم را فلو و فوکوس کردم تا فهمیدم دوتا عقربهی ساعتمچیام روی هم افتاده و حولوحوش شش و نیم است. تا وقتی زنگ در یکبار دیگر صدا نکرده بود، شک داشتم صدا را توی بیداری شنیده باشم. تازه عزا گرفتم؛ آیفُن خراب بود، صدایم پایین نمیرفت. کاش میشد در را بزنم که هر کی هست خودش با پای خودش این دو طبقه را بالا بیاید و من را تا پایین نکشد. اما ـ با آنکه خیلی زورم میآمد ـ ترجیح دادم بلند شوم و ژاکتم را از روی دستۀ صندلی بردارم و توی راهپله بپوشم تا به در برسم. در صدایی کرد و باز شد. پشت در جناب مرگ جلو هر تصویری را گرفته بود. تا دیدمش گفتم «سلام.» طوری که چندتا معنی داشته باشد. هیچ جوابی از لای ریشوسیبیلش بیرون نیامد. دوتا دستش پشتش بود. یکیاش را آورد، فکر کنم دست چپ، کف دستش را گذاشت توی صورتم. من نزدیک پلهها به پشت فرود آمدم. فرصت برای فکر کردن نبود. دانستم آنیکی دستش که پشتش نگه داشته، حامل یک دستهبیل است. این را وقتی آمد داخل و در را بست فهمیدم. دست چپش مسیری را طی کرد که در قسمت پایینی دستهبیل به دست راست بپیوندد، در طی این مسیر با انگشت اشارهی دست چپش، تذکر داد که ساکت باشم. بلافاصله لگدی توی پهلویم زد، که همان توصیه را به طور عملی تأیید کرد. باعث شد که نفسم تو بپیچد و صِدام درنیاید. بعد دستهبیلش را روی کتفم پایین آورد. بیفایده به نظرم میرسید، با این حال چارهای جز منقبض شدن نمیدیدم. تقلام باعث شد یکی دوبار دستهی بیل گوشهوکنار صورتم بخورد، در عوض لگدهای من شلوار کرپ مشکی او را خاکی کرد. خون گرم را حس کردم که آرام روی پوستم جوشید و جاری شد. چند لگد دیگر در جای قبلی. ضربههایی توی چانهام. توی کمرم. یک لگد دیگر توی پام. سپس سکوت. گونهام سردیِ زمین را حس میکرد. وقتی چشمهام را باز کردم قطرهی خونی دیدم که از پیشانیام راه افتاده بود، روی زمین پیش رفته بود و داشت میرسید به دریچهی کنتور آب که چند سانتیمتر آنطرفتر از چشمم قرار داشت. حرکت خاصی ازم برنمیآمد. سرم را چرخاندم و او را نگاه کردم. او هم داشت به من نگاه میکرد. یک دوربین کوچکِ ده مگاپیکسل از توی جیبش درآورد و شروع کرد از من عکس انداختن.
(ظرف یک سال سه تا از دوست هام مرده بودند...) نویسنده: محمد زارعی انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب خدایان شهری و اشباح پرسه زننده
دیدگاه کاربران