کتاب من هلن کلر هستم از مجموعهی آدمهای معمولی دنیا را تغییر می دهند نوشتهی برد ملتسر با ترجمهی شبنم حیدری پور توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.
کتاب "من هلن کلر هستم" از مجموعه کتابهای "آدمهای معمولی دنیا را تغییر میدهند" داستان زندگی هلن کلر یکی از تاثیر گذارترین زنان تاریخ را با لحنی ساده و کودکانه از زبان خودش نقل می کند. هلن در خانوادهای تقریبا مرفه به دنیا آمد. او کودکی سالم و باهوش بود، تمام مراحل طبیعی رشد را به خوبی طی کرده و قادر به راه رفتن و ادای کلمات و جملاتی کوتاه بود. اما در سن نوزده ماهگی به بیماری سختی دچار شد و هم زمان بینایی و شنواییاش را از دست داد و زندگی دشواری را آغاز کرد. حتی تصور زندگی بدون شنیدن و دیدن هم بسیار وحشتناک است! اما هلن کوچک با تلاش و صبر فراوان و کمک معلم آگاه و دلسوز خود خانم سالیوان، کم کم توانست نوشتن با خط بریل را بیاموزد و با دنیای اطرافش ارتباط برقرار کند. او از وقتی که نوشتن را آموخته بود همیشه در حال مطالعهی کتابهای گوناگون بود. خانم سالیوان برای این که هلن حرف زدن را یاد بگیرد، او را پیش معلمی به نام سارا فولر برد که با روش جالبی تکلم را به افراد ناشنوا آموزش میداد. هلن با بهرهی هوشی بالایی که داشت، خیلی زود حرف زدن را هم آموخت و کم کم خود را برای تحصیل در دانشگاه آماده کرد. در دانشگاه او یکی از فعال ترین دانشجویان بود و مطالعه از اصلی ترین کارهایش محسوب می شد. در مواقعی که نسخهی بریل کتابها در دسترس نبود، خانم سالیوان خودش کتابها را میخواند و متن آنها را با انگشت بر کف دست هلن مینوشت؛ هلن با کمک های معلم مهربانش موفق به فارغ التحصیلی از دانشگاه هاروارد شد. او کتابهای زیادی نوشت و تمام تلاش خود را برای تحصیل افراد ناتوان یا کم توان دنیا به کار گرفت. افراد بسیاری موفقیتهای خود را مدیون تلاشهای این زن به ظاهر کم توان، اما در حقیقت توانای دنیا هستند. داستان کتاب با نقاشیهایی زیبا و چشمگیر همراه شده و بر جذابیت آن افزوده است.
برشی از متن کتاب
نمیدانستم چه طوری حرف بزنم، برای همین نمیتوانستم کسی را صدا کنم. فقط دلم می خواست با یکی بازی کنم. غم انگیز ترین قسمتش این بود که من به دنیایی تاریک و ساکت عادت کردم. همه به پدر و مادرم گفتند من را رها کنند. و اینکه من هیچ وقت نمی توانم در هیچ چیزی موفق شوم. البته آنها گوش ندادند. بابا و مامانم بعد از مطالعه دربارهی یک دختر نابینا و ناشنوای دیگر، چیزی پیدا کردند که از وقتی بیمار شده بودم آن را نداشتند. امید همهی ما به معلم نیاز داریم. هنوز نمیدانستم قرار است دنیا چه چیزی پیش رویم بگذارد. هیچ وقت روزی مهمتر از آن نداشتم شش سالم بود. از عجلهی مادرم فهمیدم یک اتفاق بزرگ توی راه است. توی ایوان منتظر ایستاده بودم و آفتاب را روی صورتم حس میکردم. یک نفر نزدیک شد؛ میتوانستم قدم ها را حس کنم. فکر میکردم مامانم است. دستهایم را دراز کردم. من را در آغوش کشید. اسمش آن سالیوان بود. او معلمی است که زندگیام را تغییر داد. توی یکی از اولین درس هایش، یک عروسک بهم داد. بعد از اینکه گذاشت با آن بازی کنم، کلمهی عروسک را کف دستم نوشت. حسشان میکردم. اما نمیدانستم حروف و کلمات چه هستند. یا اصلا به چه کاری می آیند. این جلوی خانم سالیوان را نگرفت. یک روز که داشت سعی میکرد کلمههای لیوان و آب را یادم بدهد، با هم دعوایمان شد. من خیلی ناراحت شدم، عروسک جدیدم را برداشتم و کوبیدم زمین. آن وقتها خیلی عصبانی میشدم. برایم خیلی سخت بود. درمانده شده بودم. اما معلمم که هیچ وقت صبوری اش را از دست نمیداد، من را از خانه بیرون برد. جلوی تلمبه ای که نزدیکمان بود، دستم را گرفت زیر آب روان. و روی دست دیگرم کلمه را نوشت...آ ب بعد دوباره آن را نوشت... آب و دوباره... و دوباره... و دوباره... و دوباره... میفهمیدم. از همان موقع فهمیدم تمام چیزها اسم دارند. انگار به هر چیزی که دست میزدم، جان میگرفت. و حالا وقتی کلمه ها را روی دست معلمم مینوشتم، یک نفر را داشتم که حرف مرا میفهمید. بیشتر وقت ها سخت است که یک چیز جدید یاد بگیری. من با کلمه ها شروع کردم. خیلی زود تعدادشان زیاد شد. بالاخره معنی کلمه دوست داشتن را یاد گرفتم. به معلمم چند شاخه گل داده بودم، برای همین او کف دستم نوشت... من هلن را دوست دارم. گیج شده بودم. از او پرسیدم: "دوست داشتن یعنی چی؟" همین طور که روی دستم مینوشت، با نوک انگشت زد روی قلبم و گفت: "اینجاست" هنوز گیج بودم. فهمیدن چیزی که نمیتوانستم لمسش کنم، سخت بود. هیچ معنایی نداشت. چرا معلمم نمیتوانست دوست داشتن را نشانم بدهد؟ اما بعد توضیح داد... - تو نمی توانی ابرها را لمس کنی اما میتوانی باران را حس کنی و بفهمی گلها چه قدر از اینکه آب بهشان میرسد، شاداب میشوند. دوست داشتن هم همینطور است. دوست داشتن را نمیتوانی لمس کنی اما میتوانی حس کنی که چهقدر خوشحالت میکند. آنجا، در همان لحظه، تمام دنیای من تغییر کرد. انگار بین من و هر کس دیگری که توی زندگیم بود، خطهایی نامرئی کشیده شد. چشم هایت را ببند. تو هم میتوانی پیوندت را با خانواده و دوستانت حس کنی...
- آدم های معمولی دنیا را تغییر می دهند
- نویسنده: برد ملتسر
- مترجم: شبنم حیدری پور
- انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب من هلن کلر هستم!
دیدگاه کاربران