کتاب پادشاه کدو خیاری نوشته کریستینه نوستلینگر با ترجمهی گیتا رسولی توسط انتشارات محراب قلم به چاپ رسیده است.
صبح روز عید پاک، خانوادهی هُگِلمان برای خوردن صبحانه دور میز نشسته بودند که ناگهان با صدای جیغ مادر خانواده از جا می پرند و به سمتش می روند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. در کمال ناباوری با موجود عجیبی شبیه یک خیار بزرگ یا یک کدوی باریک که دست و پا و چشم دارد، روبرو می شوند! او که می تواند حرف بزند، خود را پادشاه سرزمینی به نام کومی اوری معرفی کرده و به آن ها دستور می دهد که دستش را ببوسند! بعد تعریف می کند که مردم سرزمینش او را دوست ندارند وعلیه او شورش کرده اند و او مجبور شده به آشپزخانهی آن ها پناه بیاورد. سپس معلوم می شود که سرزمین کومی اوری در زیر زمین خانهی خانوادهی هگلمان است و موجودات کدو خیاری ِ زیادی آن جا زندگی می کنند. با ورود پادشاه کومی اوری، موجود خودخواه و مغروری که ولفگانگ پسر وسطی خانواده او را پادشاه کدو خیاری صدا می کند، دردسر های زیادی برای خانواده درست می شود که مسببشان کسی نیست به جز پادشاه کدو خیاریی که متاسفانه پدر خانواده ارتباط خوبی با او برقرار کرده و به حرفهایش گوش می دهد. باید دید که آیا بقیهی اعضای خانواده با این موجود عجیب و خودخواه کنار خواهند آمد؟ یا این که چاره ای برای ادب کردن او می اندیشند؟
برشی از متن کتاب
وارد آشپزخانه شدم. آهسته از کنار در آشپزخانه رد شدم. مامان توی آشپزخانه بود. نمی خواستم ببیند که به انباری می روم. با احتیاط در انباری را باز کردم. بعد چراغ انباری را روشن کردم و در را پشت سرم بستم. از پلهها پایین رفتم. توی انباری بالا همه چیز مثل سابق بود: قفسهی ابزار بابابزرگ، سه چرخهی نیک و یک عالم شیشهی مربا. بعد به طرف درِ انباری پایین رفتم. قسمت پایینیِ درِ انباری پایین تقریباً به اندازهی یک مربع پانزده در پانزده سانتی متر بریده شده بود. بابابزرگ به من گفته بود که این حتما برای گربه در نظر گرفته شده است. احتمالاً صاحب خانهی قبلی گربه داشته و این سوراخ را در درِ انباری درست کرده که گربه اش بتواند رفت و آمد کند. ولی حالا این سوراخ گربه با کلوخ و خرده ریزهای عجیب پر شده بود. آخرین بار چند ماه پیش که به انباری آمدم، هنوز این سوراخ باز بود. سعی کردم درِ انباری پایین را باز کنم. باز نشد. نمیخواستم در را محکم تکان بدهم، چون نیک و مامان صدایش را میشنیدند. از قفسهی ابزار بابابزرگ سوهانی بلند و تیز برداشتم. سوهان را بین در و چهارچوب آن فرو کردم. (معلم فیزیکمان میگفت کار اهرم را می کند.) ا اهرم کارساز بود. قفل تقّی کرد و از در بیرون آمد، ولی اگر هنوز باز نمی شد. زور زدم و در را هل دادم. شکاف کوچکی به اندازهی سه سانتی متر باز شد. آخه، چسبیده بود. بین چهارچوب و در، یک عالم تارهای قهوه ای و چسبنده کشیده می شد. ظاهراً همین تازگی ها چسبانده شده بود، وگرنه تارها آن قدر مرطوب نبودند. علاوه براین، به وضوح دیده میشد که در را از داخل انباری پایین چسبانده اند. قیچی بزرگ باغبانی بابابزرگ را از توی قفسهی ابزارش برداشتم و تمام تار های چسبناک را بریدم. بعد، در باز شد. ما انباری پایین را برق کشی نکرده بودیم. چراغ قوهی دسته کلیدم را روشن کردم و پایین رفتم. پله ها نمناک و لغزنده بودند. دیوار ها هم کاملا خیس بودند. پله های انباری تمامی نداشت. پله ها را شمردم. سی و هفت تا بود؛ سی و هفت تا پلهی خیلی بلند. به اتاق نسبتا بزرگی رسیدم. نور چراغ قوه را به دیوارها انداختم. ترسناک بود، چون دیوارها صاف و هموار نبودند؛ بلکه یک عالم برآمدگی و شکاف داشتند و نور چراغ قوه سایه های عجیب و غریب روی آن ها می انداخت. روی زمین بیخ دیوارها یک عالم سوراخ پیدا کردم به قطر تقریبا پانزده سانتیمتر. روی دیوار، سوراخ بزرگی بود به قطر تقریبا پنجاه سانتیمتر که تا زانو میرسید. لب سوراخ به طرز عجیبی با یک عالم گلوله های گِلی تزیین شده بود و بین آن سنگریزه های کوچک و صدف حلزون بود. نور را در سوراخ تزیین شده انداختم. تونل طولانی ای بود که با سنگ های کوچک و صدف حلزون و ریشهی درختان تزئین شده بود و آخر تونل یک سوراخ کوچک تر بود. ولی آن را خیلی واضح نمی دیدم، چون نور چراغ قوه آخر سوراخ را روشن نمی کرد. روی زمین نمناک دراز کشیدم و توی یکی از سوراخ های کوچک را که آن پایین بود، روشن کردم. به صدای خش خش درون آن گوش دادم و به نظرم آمد چیزی به سرعت رد شد. زیاد مطمئن نبودم. همین طور به نظرم آمد پشت سرم صدای خش خش می آید. وسط زیر زمین ایستادم و گفتم: "آهای! کسی این جاست؟" دوباره صدای خشخش آمد. دوباره گفتم: "آهای، آهای!"...
نویسنده: کریستینه نوستلینگر مترجم: گیتا رسولی انتشارات: محراب قلم
نظرات کاربران درباره کتاب پادشاه کدو خیاری - محراب قلم
دیدگاه کاربران