محصولات مرتبط
کتاب یک شب فاصله نوشته ی جنیفر اِی. نیلسن و ترجمه ی عادله قلی پور توسط انتشارات پرتقال به چاپ رسیده است.
داستان آمده در این کتاب به دوران پس از جنگ جهانی دوم و تجزیه شدن کشور آلمان به دو نیمه ی شرقی و غربی باز می گردد. شخصیت اصلی قصه دختر دوازده ساله ای به نام گرتا است که یک شبه اعضای خانواده اَش از هم جدا می شوند. نیمه ی غربی آلمان و نصف پایتخت یعنی برلین، تحت کنترل بریتانیا، آمریکا و فرانسه قرار می گیرد و بخش شرقی هم سهم روس ها می شود این دو بخش با ساختن دیواری از هم جدا می شوند. پس از این اتفاق گرتا، مادر و برادر بزرگ ترش فریتز، در نیمه ی شرقی ولی پدر و برادر دومش که با هدف پیدا کردن کار به آلمان غربی سفر کرده بودند در نیمه ی غربی می مانند و دیگر نمی توانند به خانه باز گردند. این وحشتناک ترین اتفاقی است که ممکن بود بیفتد، گرتا می داند نگاه کردن به آن دیوار و خیال پردازی درباره ی فرار و آزادی بسیار خطرناک است؛ چون ماموران مخفی دولت در همه جا و به هر شکلی دیده می شوند و کوچک ترین اقدامی را به مقامات گزارش می دهند. او سربازها را می بیند که تفنگ های شان را به طرف همشهری های خود نشانه می روند و مراقب هستند تا کسی فرار نکند؛ آنها همگی در شهر زندانی شده اند. اما روزی اتفاقی می افتد که شعله های امید را در قلب دختر جوان روشن می سازد؛ او پدرش را بر روی یکی از سکوهای دیوار غربی می بیند که ادای رقص عجیب و غریبی را از خود درمی آورد. گرتا با دیدن رفتار او به این نتیجه می رسد که پدرش از او و فریتز خواسته تا از شرق دیوار به طرف برلین غربی تونل بزنند؛ هر چند که اگر ماموران دستگیرشان کنند، عاقبت شان مرگ خواهد بود. آیا گرتا و خانواده اش می توانند آزادی خود را به دست آورند و دوباره در کنار هم باشند؟
برشی از متن کتاب
در طول شب صداهای عجیبی شنیده بودم. صدای چکش کاری، قدم های سنگین و پچ پچ مردهایی با صدای نخراشیده. اما توی رختخواب غلت می زدم و خیال می کردم که دارم خواب میبینم؛ شاید هم کابوس. اگر زودتر دیده بودم می توانستم به موقع خانواده ام را خبر کنم؛ همان طور که همسایه مان هِر کروُزهمی خواست به ما هشدار بدهد. او می دانست که قرار است چنین اتفاقی بیفتد. این همه سال نگفته بود که به این دولت نمی شود اعتماد کرد؟ نگفته بود که ما در ظاهر به پرچم آلمان شرقی احترام می گذاریم، ولی در حقیقت جلوی روسیه سر خم می کنیم؟ بابا هم این چیزها را می دانست. بابا! مامانم، که انگار فکرهای من را شنیده باشد، از توی آشپزخانه فریاد زد: اَلدوز! این اسم بابا بود! با یک نگاه دیگر به بیرون تازه یادم آمد که دلیلی فریاد مادرم چیست. پدرم این جا نبود. برادرم دومینیک هم نبود. دو شب بود که به غرب رفته بودند و قرار بود تا پایان امروز برگردند. حالا با وجود آن همه سرباز و سلاح، حصار بین مان همه چیز را عوض کرده بود. با عجله از اتاقم بیرون دویدم. توی آشپزخانه مامانم را دیدم که سرش را روی شانه ی فریتز، برادر بزرگترم گذاشته بود و هق هق گریه می کرد. فریتز نگاهی به سر تا پای من انداخت و با حرکت سر به پنجره اشاره کرد، مبادا هنوز بیرون را ندیده باشم. با دست اشک هایم را پاک کرذم و از پشت مامانم را بغل کردم. شاید او به من نیازی نداشت، اما در آن لحظه من خیلی به او احتیاج داشتم. مامان نوازشم کرد و دست لرزانش را روی شانه ام گذاشت. در همان حال گریه به من گفت: دیدی گرتا؟ کار خودشون رو کردن، بدتر از اون که فکرش رو می کردیم. مامانم روزگاری زن خیلی خوشگلی بود، اما این به سال ها قبل مربوط می شد. آن قدر جنگ و قحطی و بدبختی کشیده بود که دیگر حواسش به فر موها و مرتب بودن لباسش نبود. موهای بورش رو به سفیدی می رفت و گوشه ی چشمانش خیلی وقت بود که چروک برداشته بود. گاهی که خودم را توی آینه نگاه می کردم، آرزو می کردم که کاش زندگی من در آینده تا این اندازه سخت نباشد. پرسیدم: حالا چرا الان؟ چرا امروز؟ نگاهم به فریتز بود و منتظر شنیدن جواب بودم. او حدود شش سال از من بزرگ تر بود و بعد از پدرم فهمیده ترین کسی بود که می شناختم. اگر مامانم جوابی نداشت، حتما او داشت. اما تنها کاری که از دستش برآمد این بود که شانه بالا بیندازد و مامانم را، که حالا صدای گریه اش بلندتر شده بود، محکم تر بغل بگیرد. به علاوه من تا همین جا هم بیش تر از آن چه می خواستم فهمیده بودم. حصار تازه اولش بود. زندگی ام را دو نیمه کرده بود. و دیگر هیچ چیز، هیچ وقتمثل روز اولش نمی شد...
(برنده ی 4 جایزه) - (نامزد جایزه) نویسنده: جنیفر ای نیلسن مترجم: عادله قلی پور انتشارات: پرتقال
نظرات کاربران درباره کتاب یک شب فاصله - پرتقال
دیدگاه کاربران