loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب کوهستان شارلاتان - هوپا

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب کوهستان شارلاتان اثر سید فلاش من با ترجمه ی نسرین نوش امینی توسط نشر هوپا به چاپ رسیده است.

وایلی پسر نوجوانی است که به همراه پدر، مادر و خواهرش در شهری به نام مالزبرگ زندگی می کنند. پدر وایلی یک روزنامه نگار و خبرنگار است به همین دلیل آن ها دائما از شهری به شهر دیگر سفر می کنند. مالزبرگ جز شهرهای عقب افتاده و پر از دزد و خلافکار می باشد که اغلب مردم آن سواد خواندن و نوشتن ندارند. به همین دلیل پدر وایلی مجبور می شود روزنامه هایش را با تیراژ بسیار کم چاپ کند. آن ها که از زندگی در این شهر خسته شده اند تصمیم به ترک آنجا می گیرند و به شهر آفتاب مهاجرت می کنند. جایی که پدر بزرگشان در آنجا زندگی می کند و ارثیه ای برای آن ها باقی گذاشته است. آن ها در طول مسیر رویاهای شیرینی را نسبت به آن شهر در ذهنشان می پرورانند. اما بعد از رسیدن به مقصد با شهری متروکه روبرو می شوند. به سمت آدرسی که پدر بزرگ سال ها پیش برایشان فرستاده حرکت می کنند. در نهایت به نهر خشکیده ای در وسط جنگل می رسند و در نهایت تعجب می بینند که ارثیه ی پدربزرگ یک کشتی قدیمی به گل نشسته است. بعد از ورود به کشتی متوجه می شوند که نه تنها اثری از پدربزرگ نیست بلکه دو سارق حرفه ای و تحت تعقیب در کشتی مخفی شده اند. خانواده ی وایلی که هیچ جایی برای ماندن ندارند سعی می کنند تا تنها یادگار پدربزرگ را از سارقین پس بگیرند. آن ها برای تحویل دادن کشتی شرطی برای پدر وایلی می گذارند. از او می خواهند تا در روزنامه اش چند آگهی تحت این عنوان که سارقین تحت تعقیب دستگیر شده و به دار آویخته شده اند چاپ کند. آن ها تصمیم دارند آگهی ها را در شهر پخش کنند تا بتوانند از دست پلیس خلاص شوند. پدر وایلی شرط را می پذیرد و به این ترتیب سارقین کشتی را تحویل می دهند. اما از سرنوشت پدربزرگ همچنان خبری نیست، فقط شب ها صداهایی عجیب در کشتی شنیده می شود. آیا او مرده و اکنون روحش در کشتی سرگردان است؟ ...

 


برشی از متن کتاب


دستم را بالا آوردم تا یک ذره با آینه انگشترم وقت‌گذرانی کنم. زور زدن به پشت سرم. به دیوار های چوبی و شیشه های صورتی کوچک بالای پنجره ها. داشتم فکر می کردم که اگر بیلی خوش دست جای من این جا توی کابین سر میز با دوتا جنایتکار کله شق قحطی زده نشسته بود چه کار می کرد. او! حتما کله هایشان را می گرفت و محکم می کوبید به هم! بعد هم پرت شان می کرد پشت میله های زندان و با خیال راحت برمی‌گشت می‌نشست سر میز تا دسرش را بخورد. اگر هم زندان به درد بخوری پیدا نمی کرد حتما خودش دست بکار می‌شد و یک قفس اندازه این دوتا الدنگ...   یک دفعه قلبم از جا کنده شد. توی آینه انگشترم، پشت پنجره صورت آدمی را دیدم که زل زده بود توی کابین، یک آدم با صورتی به سفیدی قارچ. تمام موهای کله ام سیخ شد. تیز برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. پشت پنجره سیاه و خالی بود. یعنی هیچ کس متوجه هیچ چیزی نشده بود؟ هیچ کدامشان آن صورت سفید را ندیده بودند؟ نگاهم دور میز چرخید و روی خارخاسک و  گاگول ترکون ثابت ماند. چیزی هم اگر دیده بودند، آن موقع بی خیال بودند و به روی خودشان می آوردند. یعنی همان شبه سرگردان بود؟ ولی من که به وجود شبح اعتقادی نداشتم. یعنی حالا اعتقاد پیدا کرده بودم؟ همان طور نشستم سر جایم تا نفسم که بند آمده بود، بالا بیاید و عرق سردی که یک دفعه تمام پوست تنم را خیس کرده بود، خشک شود. یک عالمه وقت همان جور نشستم و هی با خودم فکر کردم که حالا باید چه کار کنم. مامان با یک ظرف پر از دسر کیک سیب از آشپزخانه کشتی برگشت. فکر کردم شاید بوی غذای گرم بوده که شبه را از مخفیگاهش بیرون کشیده، ولی بعد دوباره فکر کردم شبح ها که غذا نمی خورند، چه گرمش، چه سردش! بابایم را تماشا کردم. چقدر ازم ناامید می شد اگر می فهمید من به وجود شبح ها اعتقاد پیدا کردم. معلوم بود کسی که دیده بودم، بابا بزرگ نبود. اگر بابا بزرگ بود که با دیدن ما از خوشحالی فریاد می کشید و می دوید توی کابین و بغلم می‌کرد. دهانم را بستم و یک کلمه هم بروز ندادم که چه دیده ام. تا آخرین دقیقه ای که همه سر میز شام نشسته بودیم، توانستم یک بال مرغ و دو تا بیسکوییت کش بروم. یواشکی آن ها را لای دستمال سفره پیچیدم و توی لباسم قایم کردم. بالاخره باید می فهمیدم چیزی که دیدم شبح بوده یا نه؟ مامان بلند شد و ظرف های روی میز را جمع کرد، وقتی رسید کنار خارخاسک و گاگول ترکون گفت: «شما دو نفری ظرفها رو بشورین!» لوپ های گنده خارخاسک که یک دفعه گل گرفت سرخ شد و لقمه غذا توی گلویش گیر کرد. با دهان پر گفت: «مادام شما دارین با دو دوتا آدم  بی کله از جان گذشته ی بانک خالی کن جنایت کار حرف می‌زنین. پیش بند آشپزخانه بستن برای ما افت داره خانم! راست کار ما نیست.» مامان مودب گفت: «فقط همین یه باره!» «مرده شور این زندگی رو ببرند مادام! این یه بار یه بارهاتون تمامی هم نداره! از صبح تا حالا نتونستیم یه دقه کپه ی مرگمون رو بذاریم اون قدر که شما چپ و راست ارد دادین به ما.» «فردا هم تمام دم و دستگاه برنجی کشتی رو می سابین و برق می اندازین.»          

نویسنده: سید فلاش من مترجم: نسرین نوش امینی انتشارات: هوپا


نظرات کاربران درباره کتاب کوهستان شارلاتان - هوپا


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب کوهستان شارلاتان - هوپا" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل