محصولات مرتبط
کتاب ماه نیمروز نوشته ی شهریار مندنی پور توسط نشر مرکز به چاپ رسیده است.
داستان کوتاه "ماه نیمروز" که نام کتاب هم برگرفته از آن است، داستان سه فرشته را روایت می کند که فقط در هنگام مرگ قابل رؤیت توسط ما انسان ها هستند. فرشته های مرگی که برای نوع و زمان مرگ انسان ها برنامه می ریزند؛ از مهماندار هواپیما گرفته تا زنی باردار در زیر شکنجه ی دشمن و پسرک دو ساله ای در هیاهوی جنگ... در این میان پیرمردی هست که در طول داستان از عشقش به سارا می گوید... سارایی که نمی دانیم کیست امّا هر که هست عشقی را در جان پیرمرد طنین انداز کرده که نیروی آن از نیروی آن سه مرد هم بیشتر است...
این مجموعه شامل هشت داستان است که همه ی آن ها به موضوع جنگ مربوط می شوند. گویی هدف نویسنده از نگارش این کتاب ادای دین خود نسبت به جنگ بوده که با خواندن داستان های آن به ویژه اولین و آخرین داستان در میابیم که وی به خوبی از پس این کار بر آمده است. شهریار مندنی پور خود سال ها درگیر جنگ بوده و کماکان گلاویز حواشی و تلخی های آن می باشد. خاص بودن نوع توصیف حقایق جنگ و ناگواری های آن از زبان نویسنده ای که خود طعم تلخ جنگ را چشیده، به خوبی در داستانها خودنمایی میکند. نگاه واقع بینانه ی او به جنگ، ویژگی ای است که مخاطب را بیشتر به سمت مطالعه ی این کتاب سوق می دهد؛ چرا که برخلاف روایت های اغلب ادیبان از نبردها، دچار افراط و تفریط نشده است.
استاد مندنی پور در این داستان ها از مرگ می گوید؛ از مرگ هایی عجیب و غریب که نشان می دهد این کتاب صرفاً شامل داستانهایی معمولی نیست و بیش از آن ها قرار است ذهنتان را به بازی بگیرد. فضای رعب انگیز و مرگ هایی که رِوالی فراواقعیتی دارند و گاهی روند داستان ها را چنان جذاب می کنند که مخاطب متوجه گذر زمان و حتی گذر صفحات نمیشود.
اما از موضوع و هدف داستان ها بگذریم باید به نثر خاص و داستان سرایی منحصر به فرد نویسنده بپردازیم که از نظر منتقدین از خوش قلم ترین و برترین نویسندگان نسل سوم است. داستانهای این کتاب نیز همچون سایر آثار آقای مندنی پور از نثر آهنگین و غزل گونه برخوردارند و همین موضوع مخاطب را در میان کلمات گم میکند.
برشی از متن کتاب
بد آوردیم... خیلی بد آوردیم... از آب دریا هنوز دود و بخار بلند می شد. سرمای لیسه های آب گیجی و کری کله ی زنده را می پراند. پیش از این ها امیر غریده بود: -چکار؟ چکار.... داد زده بود: -بقیه...؟ چنگ انداخته بود به سرشانه های جلیقه ی نجات علی،تند تند تکانش داده بود که: -شل نیا علی. بیهوش بشی کارت تمومه. به هر طرف شنا کرده بود. به طرف هر تکه پاره ای که شاید تنی بیهوش باشد، فحش داده بود. هن هن زنان باز به سمت دیگری دست شنا کوفته بود بر آب. وسط کف ها هوارهای بی معنی کشیده بود. حباب ها با صدای سوختن هیمه ی تر می ترکیدند.چند بار از کنار افسر عراقی ترکیده بود. عق می زد، می مویید او، و مدام حباب های قهوه ای از اعماق بالا می آمدند. لخته های دود دور نمی شدند. هی های کشان، امیر، دست و پا زده بود که نیم تنه اش را از آب بالا بدهد، به اطراف نظر بیندازد. «تا قیامت آب و از آسمان پاره آهن و پلاستیک و آدم می بارد...»
- هیچ کس... هیچ کس...
- خدا...ا...ا...ا!
- بد آوردیم... خیلی بد آوردیم.
- این طوری چرا؟ حتا نفهمیدم چند تا نفله کردم.
- ....میگم هر کی نیرو دریاییه، استخوناش مال کف دریاس. پهلو استخوان ماهیا... حالا همه رفته ان ما بد آوردیم.سفره ی عقد... به نظرت چقد دووم میاریم تو ای آب، بگم سفره رو جمع کنن. نشد مریم خانمو هنوز تا دو خشاب هم خالی نکردم، کارت عقد واسه 15 دی چاپ کرده اند...
صفحات 123، 124 و 125
فهرست
- رنگ آتش نمیروزی
- ماه نیمروز
- مه جنگل های بلوط
- اگر تابوت نداشته باشد
- آهوی کور
- آتش و رس
- جایی، دره ای
- دریای آرامش
(هشت داستان) نویسنده: شهریار مندنی پور انتشارات: مرکز
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران