محصولات مرتبط
کتاب زنان توی دیوار نوشته ی ایمی لوکاویس با ترجمه ی صبا ایمانی از سوی نشر باژ به چاپ رسیده است.
داستان کتاب با مرگ پیشخدمت خانه شروع می شود که ظاهرا دست به خودکشی زده و کسی که جسدش را پیدا کرده، لوسی است ، که رابطه ی دوستانه و محبت آمیزی با پیر مرد داشته؛ وقتی لوسی سه ساله بود، مادرش را از دست داد و خاله اش پنه لوپه ، همراه دخترش مارگارت که همسن لوسی است، برای نگهداری از او و اداره ی عمارت بزرگ تاریخی ای که از پدرش، آکوستای بزرگ، به ارث رسیده، به خانه آنها می آید. خانه ی آنها عمارتی است ویکتوریایی که وسط جنگل قرار دارد. مارگارت و لوسی همیشه در راهروهای تاریک عمارت پرسه می زنند؛ آن ها مانند دو خواهر، جدایی ناپذیر هستند و رابطه ای صمیمی دارند. لوسی کم کم وابستگی زیادی به خاله اش پیدا می کند، طوری که دیگر جای خالی مادرش را حس نمی کند. وقتی پنه لوپه هنگام قدم زدن در جنگل به طرز دردناکی ناپدید می شود، لوسی احساس ناراحتی و تنهایی می کند. مارگارت از او دوری میکند و بیشتر وقتش را در اتاق زیر شیروانی می گذراند. او ادعا می کند که می تواند صدای مادر مرده اش را از توی دیوار بشنود! لوسی در ابتدا فکر میکند مارگارت سلامت روانی خود را از دست داده؛ ولی وقتی خودش هم صداهایی را از توی دیوار می شنود، متوجه می شود که با میراثی کهن و مرگبار روبروست که نسل هاست زنان خانواده اش را زیر سلطه دارد.
برشی از متن کتاب
با وجود تمام درد و رنج ها و رفتارهای بدش با من، هنوز هم بهترین دوستم است. حتی اگر دیگر رفتارش زیاد مانند یک بهترین دوست نباشد. تاییدم درباره ی اعتماد به او، تنها چیزی است که برای برداشتن دست هایش از روی کمر و ادامه دادن راهش به سمت درخت ها نیاز دارد. پشت سرش فریاد می کشم: (( از اومدنم توی جنگل حس عجیبی دارم. )) ولی مطمئن نیستم صدایم را شنیده یا نه. قبل از اینکه متوجه شوم، وارد جنگل می شویم و روی شاخه های خشک و دانه های کاج و ترکه ها قدم می گذاریم. من و مارگارت هنگامی که بچه بودیم، هیچ وقت برای بازی کردن به این جا نیامده بودیم، چون جنگل بخشی از املاک ما بود، ولی خیلی از خانه دور. ضمنا خانه مان آن قدر بزرگ بود که برای ماجرا جویی هایمان کافی باشد. با وجود این، مارگارت طوری راه می رود که انگار جنگل را می شناسد. در حالی که به سرعت پشت سر دختر خاله ام حرکت می کنم، می پرسم: (( داریم کجا می ریم؟ )) باورم نمی شود الان این جاییم؛ جایی که چندین روز از فاصله ی دور تماشایش می کردم، جایی که از آن می ترسیدم، جایی که خاله ام را در خود بلعیده بود. چه چیز هایی انتظارمان را می کشد؟ قوه ی تخیلم به طرز وحشیانه ای به کار می افتد. مارگارت با خشم می گوید: (( لوسی! جوری رفتار نکن که انگار دارم می برمت کشتار گاه! )) می گویم: (( یعنی نمی فهمی ممکنه چی توی جنگل پیدا کنیم؟ )) محتاطانه پا روی یک کپه دانه ی کاج خشک می گذارم. (( چرا یه ذره هم ناراحت و آشفته نیستی؟ )) مارگارت با لبخند کم رنگ خسته ای می گوید: (( این قدر بچه نباش. )) حرفش مرا عصبانی می کند. گندش بزنند؛ باز هم قرار است اتفاق داخل اتاق زیر شیروانی تکرار شود و وقتی این همه از خانه دوریم، با هم بحث کنیم. می گویم: (( من بر می گردم. )) درست همان لحظه چیزی را مقابلم می بینم، چیزی از میان خاک پشت درختان انبوه بیرون زده است. مارگارت می پرسد: (( اون دیگه چیه؟ )) ناگهان وحشت می کند و رفتارش بر خلاف چند لحظه ی پیش می شود. (( این دیگه چه کوفتیه؟ )) وسط راه می ایستد و به آن شیء خیره می شود. تخته سنگی عجیب؟ نمی فهمم چرا واکنش مارگارت به تخته سنگ این قدر عجیب است...
نویسنده: ایمی لوکاویکس مترجم: صبا ایمانی انتشارات : باژ
مشخصات
- مترجم صبا ایمانی
- نوع جلد جلد نرم
- قطع رقعی
- نوبت چاپ 4
- تعداد صفحه 271
- انتشارات باژ
نظرات کاربران درباره کتاب زنان توی دیوار - باژ
دیدگاه کاربران