کتاب رمان واقعی (پرونده های شرلوک هلمز 25)

کتاب رمان واقعی جلد بیست و پنجم از مجموعه‌ی پرونده های شرلوک هلمز نوشته‌ی سر آرتور کانن دویل و ترجمه‌ی سید حبیب الله لزگی توسط نشر ذکر به چاپ رسیده است.

شرلوک هلمز و دکتر واتسون در دفتر کارشان نشسته بودند و نامه ای را که زنی به نام خانم میبلی برایشان فرستاده بود می خواندند، خانم میبلی در نامه نوشته بود که حوادث عجیبی برایش رخ داده و نیاز به کمک آقای هلمز دارد. از آنجا که خانم میبلی در شهر هارو ساکن بود، هلمز علاقه مند شد به آنجا سر بزند تا هم به آن خانم کمک کند و هم از ماجرای دیگری که به آن شهر و یکی از پرونده هایش مربوط می شد سر درآورد. بنابراین با دکتر واتسون راهی شهر هارو و خانه‌ی خانم میبلی شدند. وقتی به آنجا رسیدند، جعبه های بزرگی که در گوشه کنار خانه چیده شده بود نظر هلمز را به خود جلب کرد. خانم میبلی توضیح داد که پسرش داگلاس ماه گذشته بر اثر ذات الریه در شهر رم از دنیا رفته و آن جعبه ها حاوی وسایل او هستند که هفته‌ی پیش از رم رسیده اند. او برای هلمز توضیح داد که چند روز پیش شخصی پیشنهاد خرید خانه‌اش آن هم به قیمت بسیار خوبی را مطرح کرده و اصرار دارد که خانه را با تمام وسایلش بخرد.  اما اگر خانم میبلی قراردادی را که خریدار تنظیم کرده امضا کند، اجازه‌ی بردن‌وسایل شخصی خودش را هم نخواهد داشت! خانم میبلی به این قرارداد و خریدار خانه مشکوک شده و از آقای هلمز می خواهد در کشف حقیقت کمکش کند.

کتاب شرلوک هلمز با موضوع ماجراها، معماها، پرونده ها و داستانها در سی و شش جلد مختلف برای کودکان و نوجوانان به چاپ رسیده است. شرلوک هلمز یکی از مشهورترین کارآگاهان در ادبیات داستانی انگلستان است که از هوش و ذکاوت بالایی برخودار است؛ طوری که با دیدن ظاهر مردم از شخصیت درونی آن ها آگاه می شود. او با هوش سرشار، تیزبینی و نکته سنجی خود،  به کمک دوستش دکتر واتسون پرده از راز جنایات و معماهای پیچیده ای برداشته و حقیقت را آشکار می سازد.

برشی از متن

شرلوک هلمز و دکتر واتسون کنار آتش نشسته بودند و از گذشته ها صحبت می کردند. حالا که دکتر واتسون ازدواج کرده بود، دیگر با هلمز زندگی نمی کرد. اما اگر هلمز پرونده ی جدیدی داشت، دکتر واتسون هم او را همراهی می کرد. هنوز صحبت های آن‌ها تمام نشده بود که ناگهان در باز شد و مرد قوی هیکل سیاه پوستی وهرد شد. کت خاکستری چهارخانه پوشیده بود و کروات روشنی دور گردنش بسته بود. صورت پهن و دماغ کوفته‌ای داشت. با داد و فریاد گفت: "کدام یک از شما شرلوک هلمز است؟" هلمز پیپش را بالا برد. مرد سیاه پوست فریاد زد: "پس تویی. باید اخطار کنم که نباید در کار مردم دخالت کنی! دوست من در هارو از دست تو شاکی است." هلمز که مثل خیار خونسرد بود، گفت: "خیلی عصبانی به نظر می رسی. به من بگو، آیا تو استیو دیکسی نیستی؟ همان بوکس باز مشهور؟" مرد موذیانه لبخندی زد و گفت: "پس تو هم اسم مرا شنیده ای، آقای هلمز. پایت را از این قصه بیرون بکش وگرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیدی!" هلمز از مرد خواست آرام باشد و گفت: "انگار فقط دوست داری مزاحمت ایجاد کنی، استیو! راستی تو در ماجرای قتل پرکینز جوان در بیرون رستوران هولبورن دست نداشتی؟" مرد با شنیدن حرف هلمز کاملاً تغییر کرد. عصبانیتش فروکش کرد و مطیع شد. گفت: "آقای هلمز، وقتی این اتفاق افتاد من در شهر برمینگام مشغول تمرین بودم. چرا فکر می کنی که من ارتباطی با این قتل دارم؟" هلمز گفت: "مدتی است که من، تو و بارنی استکدیل را زیر نظر دارم. بهتر است مواظب حرف هایی که به من می زنی، باشی! حالا بگو ببینم چه کسی تو را به این جا فرستاده است؟" استیو دیسکی گفت: "بارنی مرا فرستاد و گفت به هلمز بگو خودش را از کار ما کنار بکشد."  

(کتاب های قاصدک) نویسنده: آرتور کانن دویل مترجم: سید حبیب الله لزگی انتشارات: ذکر