کتاب رالف راننده (شغل آینده ی من 10)
- انتشارات : افق
- مترجم : فرزاد امامی
- تگ : شغل آینده ی من
محصولات مرتبط
کتاب رالف راننده جلد دهم از مجموعهی شغل آینده ی من نوشتهی مندی راس، با تصویرگری اِما داد و ترجمهی فرزاد امامی توسط نشر افق به چاپ رسیده است.
کتاب رالف راننده، به طور مختصر داستان یکی از روزهای کاری رانندهی مهربان و وظیفه شناس شهر قصه ها را بازگو می کند. یک روز صبح رالف مامور می شود که به ایستگاه راه آهن رفته و بستهی پستی مهم و سفارشی ملکه کلارا را از رئیس ایستگاه تحویل گرفته و هرچه زودتر آن را به دست ملکه برساند. او به محض دریافت این پیام به ایستگاه رفته و پس از دریافت بسته آن را در کامیون خود می گذارد تا به دست صاحبش برساند. رالف در سر راهش به پلی پلیس بر می خورد که موتور سیکلتش خراب شده و نیاز به کمک دارد. او با کمال میل پیاده شده و موتور را داخل کامیونش می گذارد و پلی پلیس را هم سوار می کند تا به ایستگاه پلیس برساند. سر راهش به ادارهی پلیس، خانم داگزبری را می بیند که پایش سُر خورده و آسیب دیده است. او را هم سوار می کند تا به بیمارستان برساند. پس از این که خانم داگز بری را به بیمارستان و پلی پلیس را به ادارهی پلیس می رساند ناگهان به خاطر می آورد که هنوز بستهی ملکه را تحویل نداده است...
مجموعهی آشنایی با شغل ها در یازده جلد به معرفی و توضیح بعضی از شغل ها پرداخته و کودکان را با وظایف افرادی که آن شغل را بر عهده دارند آشنا می سازد. در شهر قصه همه با یکدیگر همکاری می کنند و هریک وظیفهای را بر عهده دارند که بر اساس شغلشان موظف به انجام آن ها هستند این کتاب سعی دارد تا با معرفی هر شغل کودکان را با آن شغل، مسئولیت ها و رویدادها آشنا سازد و پیش زمینه ی ذهنی ای برای کودک در تصمیم گیری شغلی آینده شان در قالب داستان ایجاد نماید. در خلال انجام این وظایف کودکان با مشاغل گوناگونی همچون مزرعه داری، معلمی، دکتری،آتش نشانی و ...آشنا می کند.
برشی از متن کتاب
ملکه کلارا پشت تلفن بود. گفت: "من بستهی خیلی مهمی توی استگاه راه آهن دارم. خواهش می کنم آن را برایم بیاورید." رالف گفت: "حتما ملکه کلارا." توی ایستگاه شهر داستانی، رئیس ایستگاه با بسته منتظر رالف بود. بستهی خیلی بزرگی بود. رالف بسته را بار کامیون کرد و به سمت قصر حرکت کرد. رالف هنوز خیلی دور نشده بود که به پُلی پلیس برخورد. پلی پلیس دست تکان داد تا رالف بابستد. بعد گفت: "موتور سیکلت من افتاده زمین و خراب شده، می توانی کمک کنی؟" رالف گفت: "البته." و نوتور سیکلت را هل داد توی کامیون. رالف به پلیس گفت: "سوار شو، من شما را جلو ایستگاه پلیس پیاده می کنم." هنوز خیلی دور نشده بودند که به بارکر برخوردند. رالف پرسید: "پس خانم داگزبری کجاست؟" بارکر پارس کرد: واق... واق... واق خانم داگزبری پایش سُر خورده بود و زانویش صدمه دیده بود. رالف گفت: " سوار شوید خانم داگزبری، ما شما را جلو بیمارستان پیاده می کنیم." رالف کامیون را به طرف بیمارستان شهر داستانی راند و گفت: "پنی پرستار از شنا مراقبت می کند و من مواظب بارکر هستم تا از بیمارستان به خانه برگردید." خانم داگزبری گفت: "خیلی ممنون رالف." بعد رالف پُلی پلیس را در ایستگاه پلیس پیاده کرد و گفت: "امیدوارم خیلی زود موتور سیکلت شما هم درست بشود." پلی پلیس گفت: "خیلی ممنون رالف." رالف داشت به سمت خانه می رفت که یک دفعه یادش افتاد... بستهی ملکه کلارا را تحویل نداده است...
- کتاب های فندق
- نویسنده: مندی راس
- مترجم: فرزاد امامی
- انتشارات: افق
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران