کتاب در جستجوی شاهزاده کوچک (من و مشاهیر جهان)

کتاب در جستجوی شاهزاده کوچک نوشته و تصویرگری بیمبا لاندمان ترجمه ی شهاب الدین عباسی توسط نشر نخستین به چاپ رسیده است.

این کتاب از مجموعه ی " من و مشاهیر " می باشد. موضوع داستان سرگذشت " آنتوان دوسنت اگزوپری " از کودکی تا چهل و چهار سالگی و زمان مرگ اوست. " آنتوان " که چهار خواهر و برادر داشت، هر تابستان به عمارت ییلاقی سن موریس می رفت و تابستان شاد و رویایی را سپری می کرد و در خیالات و رویاهایش غرق می شد و در نقش شاهزاده ها با تصور اینکه خرگوش های کوچک را موجودات عجیب و غریب می پنداشت و با آنها بازی می کرد. او شبها قبل از خواب به داستان هایی درباره ی پریان که مادرش برایش تعریف می کرد، گوش می داد و خود را در سرزمین های پریان تصور می کرد. تونی گاهی از درختان بلند بالا می رفت و همیشه آرزوی پرواز داشت. او آرزو داشت سوار هواپیما شود و یا یک هواپیما داشته باشد. او سعی کرد بالهایی بسازد و آن را به دوچرخه اش متصل کرد ولی فقط می توانست با آن تا فرودگاه کوچک محلی برود و با سوالات مختلف مهندسین و خلبانان آنجا را کلافه کند. او در دوازده سالگی عاشق شعر و پرواز بود. او در هجده سالگی به عنوان مهندس مکانیک به خدمت هوانیروز درآمد و تصمیم گرفت خلبانی را بیاموزد. مادرش سعی کرد او را منصرف کند ولی او تصمیمش را گرفته بود و بلاخره پرواز کرد و به مراکش رفت و در آنجا به تمرین می پرداخت و شب هایش را به کشیدن نقاشی و نوشتن می گذراند. یک بار بدون مجوز سوار هواپیما شد و پرواز کرد ولی هواپیما سقوط کرد و ....

 

برشی از متن کتاب

اما شور و هیجانی که در آن تابستان داشت، طول نکشید. چیزی نگذشت که آتش جنگ شعله ور شد و تونی دیگر نتوانست دور و بر فرودگاه پرسه بزند. حالا خلبان های نظامی بودند که در آسمان پرواز می کردند. ولی با این حال، تونی هنوز شیفته و مجذوب هواپیماها بود. او از پاریس، جایی که در آن درس می خواند، به مادرش نوشت: "زمین و آسمان به لرزه افتاده اند.... انگار وسط تند باد شدید یا در دل توفانی دریایی گرفتار شده ای! حیرت آور است!" تونی هجده سال داشت و جنگ برای او فقط حادثه ای مهیج بود. او به عنوان مکانیک، به خدمت در یک هنگ هوانیروز فراخوانده شد. اما چیزی که دلش می خواست این نبود! او می خواست با هواپیما پرواز کند، حتی اگر از مادرش پول قرض می کرد تا هزینه ی درس های پروازش را بپردازد. او نمی توانست در برابر شوق پرواز، مقاومت کند. احساس می کرد سرنوشتش در پرواز رقم می خورد. در نامه ای که آن را با تصویرهایی از هواپیما پر کرده بود، به مادرش چنین نوشت: "اگر شکست بخورم، خیلی غمگین می شوم. اما مطمئنم که موفق خواهم شد." مادرش,سعی کرد او را منصرف کند: "تونی، پرواز کردن با هواپیما خیلی خطرناک است! نمی بینی این همه هواپیما سقوط می کنند؟ ولی منصرف کردن او از پرواز، شبیه چیدن بال های یک پروانه بود. مادرش کوتاه آمد و تونی بلاخره پرواز با هواپیما را یاد گرفت. سرانجام زمان آن رسید که مانند پرنده ها آزاد باشد. وقتی به او گفتند که عازم مراکش شود، ذوق زده شد: "صحرا حتما از داخل هواپیما، زیبا به نظر می رسد." هر چند در مراکش، هیچ مأموریتی در صحرا نداشت. او بیشتر وقتش را صرف تمرین های نظامی بر فراز کازابلانکا و مقر فرودگاه می کرد. گاهی وقت ها دست به کارهای پر خطر و ممنوع می زد. او خیلی دلش می خواست در ارتفاع بالا پرواز کند و با کیلومترها پرواز در دل آسمان، آرامش و تنهایی کامل پیدا کند. او شب ها، زیر نور لرزان چراغ، مطالعه می کرد، نقاشی می کشید و نامه می نوشت و شهر هم می نوشت چون نوشتن هم، حالا به او بال و پر پرواز می داد. نوشتن، بال هایی داشت که او را با خود به دور دست ها می برد. تونی بالاخره گواهی نامه ی خلبانی اش را گرفت و به فرانسه برگشت. او آرام و قرار نداشت و نمی توانست برای پرواز کردن انتظار بکشد! به همین خاطر روزی بدون مجوز، به داخل هواپیما پرید و آن را به پرواز درآورد. اما هواپیما سقوط کرد و تونی جمجمه اش شکست. و این، پایان پروازهای نظامی برای او بود!......

• سرگذشت آنتوان دوسنت اگزوپری
• نویسنده و تصویرگر: بیمبا لاندمان
• مترجم: شهاب الدین عباسی
• انتشارات: نخستین