دربارهی کتاب دایی وانیا اثر آنتوان چخوف
کتاب "دایی وانیا" نمایشنامهای اثر "آنتوان چخوف"، نویسندهی برجستهی روسی است که نمایشی پرماجرا و جذاب را برای مخاطب تشریح میکند. شخصیت اصلی داستان، "ووی نیتسکی"، ملقب به "وانیا"، مردی مجرد و میانسال میباشد که همراه با خواهرزادهاش، "سونیا"، دختری مجرد با چهرهای نه چندان زیبا، در منزل خواهر مرحومش، واقع در روستایی کوچک، روزگار میگذراند.
تمامی امور خانه و هم چنین کارهای مزرعه، بر عهده ی سونیا و ووی نیتسکی است و این دو شخص، با زحمات فراوانی، آن را اداره می نمایند. اما مطابق قانون، مالکیت این ملک به "سربریاکوف"، شوهر خواهر ووی نیتسکی تعلق دارد که هم اکنون در شهر، کنار "یلنا"، همسر جوان و زیبایش زندگی می کند. سربریاکوف، پروفسوری پیر و بیمار می باشد که به عنوان استاد، در دانشگاه تدریس کرده و شهرت و محبوبیت خاصی در میان مردم دارد. در واقع یلنا نیز، به دلیل حسن شهرت و جایگاه ویژه ی سربریاکوف، تن به ازدواج با او داده و خود را اسیر مردی سالخورده و بیمار کرده است.
داستان از جایی آغاز می گردد که پروفسور پیر قصه، به دنبال عدم توانایی مالی، شهر را ترک نموده و همراه با یلنا، به منزل روستایی اش بازمی گردد. با ورود این زوج به روستا، تمامی امور منزل به هم ریخته و ماجراهایی پرکشش خلق می شود.
بخشی از کتاب دایی وانیا
باغ - قسمتی از ساختمان با ایوان دیده می شود. زیر درخت تبریزی در خیابان باغ میز چای گذاشته شده. چند صندلی راحتی در اطراف است و روی یکی از آن ها گیتاری افتاده. در چند قدمی میز تابی از درخت آویزان است. هوا ابری و ساعت بین 2 و 3 بعد از ظهر است.
مارینا که زن مسن و چاقی است و سنگین حرکت می کند کنار میز چای نشسته و جوراب می بافد و آستروف نزدیک او قدم می زند.
مارینا: [یک استکان چای می ریزد.] بیا جانم. بخور.
آستروف: [با بی میلی استکان را می گیرد.] چندان میلی ندارم.
مارینا: شاید یک گیلاس ودکا را ترجیح می دهی؟
آستروف: نه، من هر روز ودکا نمی خورم، وانگهی امروز هوا گرفته و دم دار است. [مکث می کند] دایه! چند سال است ما هم دیگر را می شناسیم؟
مارینا: [اندیشناک] چند سال؟ حافظه ام خراب شده ... کی بود شما به این طرف ها آمدید؟ وراپترونا - مادر لونیچکا هنوز زنده بود. دو سال قبل از مرگ او به دیدن من آمدید. حدود یازده سال قبل بود. [بعد از لحظه ای فکر] شاید هم بیش تر ...
آستروف: از آن وقت تا به حال خیلی فرق کرده ام؟
مارینا: خیلی زیاد، آن روزها شما جوان و قشنگ بودید و حالا مسن تر شده اید و به آن خوشگلی هم نیستید. از آن گذشته گاهی گیلاسی هم می زنید.
آستروف: درست است ... در این ده سال من آدم دیگری شده ام. چرا؟ دلیلش چیست؟ دایه، کارم خیلی زیاد است. از صبح تا شب در حرکتم و یک لحظه استراحت ندارم. شب ها توی رختخواب دایم در هراسم که مبادا برای عیادت مریضی از بستر بیرونم بکشند. در تمام این سال هایی که مرا می شناسی یک روز راحت و آزاد نگذرانده ام. برای همین است که شکسته شده ام. زندگی خودش، ملال انگیز و احمقانه و مزخرف است ... این زندگی آدم را در خودش غرق می کند. مردمی که دور و بر آدم هستند همه عجیب و غریب اند. همه شان. وقتی آدم چند سالی میان آن ها زندگی کند بدون این که متوجه شود خودش هم عجیب و غریب می شود. گریزی نیست. [سبیل درازش را می پیچاند.] آه، چه سبیل درازی گذاشته ام! مضحک است! دایه من موجود عجیب و مضحکی شده ام. شکر خدا که هنوز عقلم را با الکل از دست نداده ام. شعورم درست کار می کند ولی احساساتم، چطور بگویم. کند شده. نه آرزویی دارم و نه به چیزی دل بسته ام. و نه به کسی علاقه مندم ... شاید تو استثنا باشی. نه، چرا به تو علاقه مندم [سر او را می بوسد.] وقتی بچه بودم دایه ای داشتم که مثل تو بود.
مارینا: می خواهی چیزی بخوری؟
آستروف: نه هفته ی سومی که در لنت بودم به مالیتسکو رفتم. تیفوس همه گیر شده بود. مردم در آلونک ها مثل هیزم روی هم ریخته بودند. کثافت و عفونت و دود از سر و روشان بالا می رفت ... گاو و گوساله و بیمارها قاطی بودند .... حتی توله خوک هم میان شان می لولید. تمام روز کار کردم و یک دقیقه نتوانستم بنشینم و یک لقمه غذا به دهانم بگذارم ...
کتاب دایی وانیا اثر آنتوان چخوف با ترجمهی هوشنگ پیرنظر توسط نشر قطره به چاپ رسیده است.
- نویسنده: آنتوان چخوف
- مترجم: هوشنگ پیرنظر
- انتشارات: قطره
نظرات کاربران درباره کتاب دایی وانیا | آنتوان چخوف
دیدگاه کاربران