loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب بلارت 1 (پسری که حال نداشت قهرمان باشد)

5 / -
وضعیت کالا : آماده ارسال
قیمت :
170,000 تومان
* تنها 1 عدد در انبار باقی مانده
افزودن به سبد خرید

کتاب بلارت پسری که حال نداشت قهرمان باشد 1 اثر دومینک بارکر با ترجمه ی مسعود ملک یاری، توسط نشر هوپا به چاپ رسیده است.

"بلارت" پسر نوجوانی است که از کودکی در مزرعه ای کوچک همراه پدربزرگش زندگی می کرد او بر خلاف بچه های هم سن و سالش به مدرسه نرفته بود و سواد خواندن و نوشتن نداشت. فقط گاهی وقت ها تصاویر کتاب های پدربزرگش را نگاه می کرد که تازه بیشتر آن ها هم درباره ی مرض های رایج گاوها بود. بلارت همه ی وقتش را با گاوهای مزرعه می گذراند و بهترین سرگرمی اش غذا دادن به آن ها بود. پدر بزرگ دوست نداشت او با بچه های دیگر ارتباط داشته باشد، حتی برای این که کسی به دیدنشان نیاید به همه گفته بود، بلارت بیماری مسری دارد. به همین دلیل همه از ترس بیماری، تا بلارت را می دیدند پا به فرار می گذاشتند. تا این که روزی مهمان ناخوانده ای به مزرعه آمد. پدر بزرگ و بلارت هر دو با دیدن او به شدت تعجب کردند. ظاهرا مرد غریبه با بلارت کار داشت. آن مرد کسی نبود جز "کاپابلانکا"، بزرگترین جادوگر در سراسر جهان. جادوگر مدعی بود که بلارت ناجی جهان است. این حرف از نظر پدربزرگ و بلارت بیشتر شبیه یک شوخی احمقانه بود. جادوگر برای متقاعد کردن آن ها برایشان تعریف کرد که: «در روزگاران دور، خالقی زمین را ساخت و هفت نفر را به شکل انسان که البته فناناپذیر بودند، آفرید. خالق خودش آن ها را تعلیم داد. سپس زمین را به هفت قسمت تقسیم کرد و فرمانروایی هر سرزمین را به یکی از آن ها داد. همه ی آن ها را سوگند داد که از قدرتشان هرگز به نفع خود استفاده نکنند و فقط در راه خیر و کمک به انسان ها گام بردارند. همه ی فرستاده ها این شرط را پذیرفتند ولی یکی از آن ها به نام زولتاب به عهدش وفا نکرد. او از قدرتش استفاده کرد تا خودش را به مقام خالق برساند و از مردم خواست تا او را ستایش کنند. جنگ سختی بین زولتاب و دیگر فرستادگان در گرفت. در نهایت زولتاب شکست خورد. چون زولتاب فناناپذیر بود او را در دل زمین زندانی کردند و اکنون بعد از گذشت سال ها گروهی از مردم نادان که طرفدار زولتاب هستند تصمیم دارند تا او را آزاد کنند. من با دنبال کردن نشانه هایی که بعد از سال ها مطالعه و تحقیق به دست آورده ام، به این مزرعه رسیده ام. تنها کسی که قدرت نابودی زولتاب را دارد، همین پسر است او باید همراه من بیاید تا با کمک همدیگر مردم دنیا را از این شر نجات دهیم.» بلارت و پدربزرگ از حرف های جادوگر تعجب کرده و دهانشان باز مانده بود. بلارت که هرگز از مزرعه بیرون نرفته بود حالا باید ناجی جهان می شد! ... آیا جادوگر موفق به متقاعد کردن بلارت می شود؟ آیا واقعا او قدرت از بین بردن زولتاب را دارد؟ ... این رمان جذاب و پرماجرا در کتاب بلارت پسری که حال نداشت قهرمان باشد برای نوجوانان و جوانان تالیف شده است.

 


برشی از متن کتاب


کاپابلانکا مضطرب گفت: «باید سریع تر حرکت کنیم.» بلارت ناغافل نشست و گفت: «من نمی توانم تندتر بیایم. دیگه جون ندارم.» دو روزی می شد که یک بند راه آمده بودند و تمام خانه ها و آبادی را پشت سر گذاشته بودند. سرزمینی که داشتند از آن می گذشتند ترکیبی از علفزارها و تپه های سنگلاخی بود که نه خانه ای در آن به چشم می خورد و نه آدمی. بلارت هیچ وقت میانه ی خوبی با مردم نداشت، ولی با این وجود هنوز هم از بعضی آدم ها خوشش می آمد. کاپابلانکا رو به بلارت گفت: «خودت رو جمع و جور کن بلارت. ماموران زولتاب که دیشب فرار کردند، در اولین فرصت خبر ماموریت ما را به دشمنان می رسانند. حضور آن ها در مهمانخانه قاتلان شنگول نشان می دهد دامنه ی فعالیتشان خیلی وسیع تر از چیزی است که من خیال می کردم. ماموریت ما در حال حاضر سخت تر از گذشته است. سربازان زولتاب ممکن است هر گوشه و کناری برای کشتن ما کمین کرده باشند. باید هوشیار باشیم.» بیوولف گفت: «تازه این کارشون واقعا مایه شرمساریه که موقع فرار اسب من را دزدیدند. واگرنه الان تندتر حرکت می کردیم.» بلارت با پررویی گفت: «تو هم این قدر بو نمی دادی.» البته بلارت بیراه نمی گفت. بیو با آن هیکل گنده دو روز تمام بود که عرق می ریخت. کاپابلانکا گفت: «ساکت! اینجا را نگاه کنید!» و به توده ی تاپاله ای اشاره کرد که روی علف ها پهن شده بود. بلارت گفت: «برای چی به این ها نگاه کنیم؟» _ چون نشانه ی امید است. بیو پرسید: «این؟» کاپابلانکا گفت: «بله. هرجا که تپاله ی اسب باشد. یعنی اسب هم هست. این علفزار چراگاه اسب های وحشی نوود است.» بیو گفت: «اسب های وحشی نوود؟ من یه چیزهایی در موردشون شنیده ام. می گن دو برابر اسب های معمولین و اون قدر زور دارن که می تونن توی میدون جنگ به سه نفر سواری بدن.» کاپابلانکا گفت: «اسب های رام نشدنی.» بیو ادامه داد: «ولی من شنیده ام هیچ جوری نمی شه گرفتشون، چون خیلی وحشی و چابکن. . اگه کسی بخواد ازشون سواری بگیره، خونش پای خودشه.» کاپابلانکا گفت: «من به نظرم کسی که این را گفته کمی اغراق کرده.» بیو با صرار گفت: «ولی همه ی این حرف ها رو یه نفر به من گفت.» کاپابلانکا گفت: «وقت برای یکی به دو کردن نداریم. باید جای مناسبی پیدا کنیم و یکی از اسب های وحشی نوود را بگیریم.» بلارت غرغرکنان گفت: «خوب بعدش چی؟» کاپابلانکا جواب داد: «خوب رامش می کنیم. فعلا تا بالای آن صخره ها دنبالم بیایید. شاید آن جا بشود یکی از آن ها را گرفت.» چشم های بلارت انگشت کاپابلانکا را دنبال کرد. راه صخره ها به نظرش طولانی آمد. ولی کاپابلانکا قاطعانه با گام های بلند به راه افتاد و بیو هم پشت سرش. بلارت چاره ی دیگری نداشت. آهی کشید و لخ لخ کنان دنبالشان راه افتاد.

نویسنده: دومینیک بارکر تصویرگر: فردریک پیلوت مترجم: مسعود ملک یاری انتشارات: هوپا


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب بلارت 1 (پسری که حال نداشت قهرمان باشد)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل