loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب بامبی - پینه دوز

5 / -
موجود شد خبرم کن

کتاب بامبی اثر والت دیزی ترجمه ی آزاده محضری از سوی انتشارات پینه دوز به چاپ رسیده است.

یک روز بهاری در جنگل، آهوی خال خالی زیبایی متولد شد. مادرش اسم او را بامبی گذاشت. آهوی کوچولو هر روز بزگ تر و قوی تر می شد. خرگوش کوچولویی به نام دامپر دوست صمیمی بامبی بود. آن دو تمام وقت خود را با هم به گردش و بازی می پرداختند. فصل ها پشت سر هم از راه می رسیدند، شروع فصل زمستان برای بامبی جالب و سرگرم کننده بود ولی هر چه زمان می گذشت با وجود سرما و برف زیاد غذا کمتر می شد. حیوانات برای به دست آوردن غذا تلاش بیشتری می کردند. یک روز بامبی به همراه مادرش برای یافتن غذا به چمنزار رفتند. در آن جا مقداری علف های سبز از زیر برف بیرون آمده بود. همین که مشغول خوردن شدند ناگهان صدای شلیک گلوله به گوش رسید. بامبی و مادرش پا به فرار گذاشتند، بعد از مسافتی طولانی بامبی به جنگل رسید اما وقتی به پشت سرش نگاه کرد مادر را ندید. بامبی یادش افتاد در حین فرار صدای شلیک دیگری نیز شنیده بود ولی جرات نگاه کردن به عقب را نداشت و حالا او متوجه شد که مادرش را برای همیشه از دست داده است. از آن روز به بعد آهوی کوچولو باید بدون حمایت های مادرش به زندگی ادامه می داد و مطمئنا باید با مشکلات بسیاری دست و پنجه نرم می کرد ... این داستان سرشار از احساسات با تصاویر رنگی و بسیار زیبا برای کودکان و نوجوانان فراهم شده است.

 


برشی از متن کتاب


با گذشت ماه‌ها بامبی بزرگ شد و به یک آهوی زیبا و جوان تبدیل شد. یک روز افتابی در فصل بهار، او به همراه گل و دامپر در جنگل گردش می کردند. ناگهان یک راسوی ماده زیبا را دید. او از میان گل ها سینه‌خیز پیش رفت تا آن راسو را ببیند ولی ناگهان هر دو حیوان با هم شروع کردند به خندیدن، چون بینی هایشان با هم برخورد کرده بود. راسوی ماده هم می‌خواست یواشکی گل را ببیند که این اتفاق خنده دار افتاده بود. دامپر گفت: «آه، نه! مثل این که گل در فکر ازدواج است!» جغد گفت: «برای همه حیوانات در فصل بهار این اتفاق خواهد افتاد.» بامبی با قاطعیت گفت: «برای من که اتفاق نمی‌افتد!» دامپر هم حرف او را تایید کرد و گفت: «برای من هم همین طور!» لحظه بعد یک خرگوش زیبای ماده از روی دامپر پرید. دامپر کاملا مبهوت او شده بود. با مبی همان طور که به تنهایی از میان درختان می گذشت غرغر کنان گفت: «مثل این که دامپر هم به فکر ازدواج است!» و کنار یک برگه کوچک ایستاد تا کمی آب بخورد. صدای نرم و ملایم گفت: «سلام بامبی.» او برگشت و یک آهوی زیبای ماده را دید. او همان فالین بود، همبازی دوران کودکی اش. بامبی از این که این قدر به او علاقه داشت، خیلی متعجب بود. او هم مثل دوستانش به فکر ازدواج افتاده بود. کمی بعد سر و کله گوزن نری که رونو نام داشت پیدا شد و به تندی گفت: «فالین باید همراه من بیاید!» بامبی می دانست که باید از فالین محافظت کند. پسرش را پایین آورد و به رونو حمله کرد. جنگ بین آن ها آغاز شد. آن دو گوزن بارها و بارها به یکدیگر هجوم بردند و ضربه زدند. هرچند رونو قوی تر بود، ولی بامبی تصمیم داشت جنگ را ببرد. سرانجام بامبی با یک ضربه سر قوی رونو را به زمین انداخت. او در حالی که می لنگید از آن جا دور شد. حالا بامبی و فالین آزاد بودند تا زندگی جدیدی را در کنار هم آغاز کنند. روزهای گرم بهار و تابستان برای بامبی و فالین به خوبی گذشت. صبح خیلی زود یک روز پاییزی، بوی عجیبی بامبی را از خواب بیدار کرد. او فالین را که خواب بود در جنگل تنها گذاشت و رفت تا سر و گوش آب دهد. بامبی روی صخره ای که در بلند ترین جای جنگل قرار داشت پرید. از آن جا می توانست دودی را که در فاصله ای دور به هوا بلند بود ببیند، همان موقع پدر بامبی هم کنارش آمد و گفت: «انسان ها برگشته اند. این دود از آتش کنار چادرهایشان است. ما باید هرچه سریع تر به اعماق جنگل برویم.»

نویسنده: شرکت والت دیزنی مترجم: آزاده محضری انتشارات: پینه دوز


ثبت دیدگاه


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب بامبی - پینه دوز" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل