loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه

کتاب کلیدر | محمود دولت آبادی (جلد سخت)

5 / -
موجود شد خبرم کن
دسته بندی :

درباره‌ی کتاب کلیدر محمود دولت آبادی

کتاب کلیدر به قلم محمود دولت آبادی توسط انتشارات فرهنگ معاصر به چاپ رسیده است. "کلیدر" اسم یک روستا در استان خراسان می‌باشد که در خود کوهی به همین اسم را دربر می‌گیرد. این کتاب "انتشارات فرهنگ معاصر" پیرامون خانواده‌ای کُردزبان که به تازگی به شهر سبزوار مهاجرت کرده‌اند جریان دارد.

شخصیت های اصلی داستان پسری به نام "گل محمد" و دختری به نام "مارال" هستند. "گل محمد" چوپانی آرام و با تجربه است که تحمل مشکلات در زندگی رفته رفته او را به مردی مبارز و قوی مبدل  می سازد. مارال نیز دختری بسیار زیباست و نامزدی به نام یاور دارد، یاور و پدر مارال به جرم قتل در زندان هستند. در مدتی که این دو در زندان بودند، مادر مارال نیز از دنیا می رود و او کاملا تنها می شود، بنابراین به خانه ی عمه اش رفته و با آن ها زندگی می کند.

ادامه ی داستان با ازدواج "مارال" و پسرعمه اش "گل محمد" جریان پیدا می کند. در واقع مارال زن دوم گل محمد به جساب می آید. این اتفاق باعث اختلاف بین قبایل "مارال" و "زیور" (زن دوم گل محمد) می شود.

رمان "کلیدر" بزرگترین و مهمترین اثر ادبی چند دهه‌ی اخیر ادبیات داستانی ایران به شمار می رود. این رمان سه هزار صفحه ای در ده جلد به چاپ رسیده است که با وجود طولانی بودن بسیار دلنشین است و خیلی سریع و جذاب پیش می رود.

بنا به گفته استاد "دولت آبادی" تمام شخصیت ها و وقایع کلیدر واقعی هستند. کتاب سرشار از آرایه های ادبی و شاعرانه است از این رو نثری آهنگین و حماسی دارد. داستان کتاب "کلیدر" فضای سیاسی ایران را بعد از جنگ جهانی دوم به تصویر می کشد. "کلیدر" را می توان یک رمان اعتراضی دانست چرا که شخصیت هایی در این کتاب وجود دارند که چون کوه در مقابل استبداد می ایستند.


بخشی از کتاب کلیدر

یک هوا شکسته شده ای نادلی خان

نادلی سر برداشت به ستار نگریست و گفت

شکسته هِن, چرا زبانت نمیچرخد که به گویی پیر شده ام؟

نه پیر که نشده ای. اغراق میکنی. پیر نشده ای

خود تو هم پیر شده ای. زَ بِکهایت زده بیرون. شقیقه هایت هم به همچنین ستار به طعنه گفت من که پیشتر پیر بودم

نادلی نا گیر کنایه ی حرف ستار در پی حرف خود گفت

برای یک لقمه نان هان. نه من باور نمیکنم که آدمی مثل تو برای یک لقمه نان خودش را اینجور پیر و شکسته کند.

نه تو ستارخان. اصلا نمیآید که در بند یک لقمه نان باشی

ستار به جواب نادلی از او پرسید؟ کی از من شنیده ای که دارم برای یک لقمه نان

خودم را پیر میکنم؟

نادلی گفت نگفتم که این حرف را از تو شنیده ام. اما به نظرم اینجور میرسد

درست به نظرت میرسد. درست درست. من اصلا خوش ندارم خودم را برای یک لقمه نان پیر کنم.

همین اما من جویایم بدانم برای چی؟ برای چی عمر تلف میکنی؟

این را میدانم که استخوانهای شقیقه هایت برای یک لقمه نان نیست که زده بیرون اما چیزی را که نمیدانم این است که پس برای چی؟ برای چی خودت را کرده ای یک دوک؟

برای چی؟

ستار نیم سیگاری از جیب خود بیرون آورد و آن را بیشتاب روشن کرد

دودِ پُک اول را بیرون داد و گفت در واقع داری از من میپرسی که چرا و برای چه زندگی میکنم هان؟

هان همین

ستار پرسید چرا همچو سؤالی باید به خاطر آدم خطور کند؟

نادلی پرسید چرا همچو سؤالی نباید به خاطر آدم خطور کند؟

ستار پسِ درنگی کوتاه همراه لبخندی پخته به تصدیق پرسش نادلی گفت

راستی هم. راستی چرا نباید همچو سؤالی به خاطر آدم خطور کند؟

سپس آرام خندید و گفت هِ چه حرف پرتی زدم من این سؤال باید خیلی قدیمی باشد خیلی کهنه و قدیمی

نادلی گفت نمیدانم این را نمیدانم. اما هرکسی که به هم چه سؤالی به رسد تازه او انگار اولین کسیست که به این سؤال رسیده. اقلا من خیال میکنم که آدم, هر آدمی که به هم چه گرهی بر به خورد, باید از راه دل خودش به این سؤال رسیده باشد. باید این سؤال در خود آدم پیدا شود تا برایش معنا داشته باشد نه اینکه از زبان دیگران شنیده باشد.

یا اینکه در جایی دیگران نوشته اش باشند. نمیدانم مطلبم را درست میتوانم ادا کنم یا نه؟

ستار گفت اتفاقا خیلی هم درست ادا میکنی. گمانم که در این بابت خیلی سیر انفس و آفاق کرده ای.

شوخی را بگذار کنار مرد. من فکر همه چیز را میکردم جز اینکه تو اینجا پیدایت به شود.

حالا که اینجور پیش آمده دیگر نمیخواهم حرفها یم را با خودم به زنم به جای اینکه با خودم گویِ کنم میخواهم با تو گفتگو کنم

یکی برای اینکه تو اهل فهمی و درد آدم را میفهمی, دیگر اینکه وقتی با تو حرف میزنم

دلم به من میگوید که دارم با یک محرم حرف میزنم. یعنی با کسی هم کلام هستم که مسخره ام

نمیکند. کسی که در قلبش هم حتی مسخره ام نمیکند. اطمینان دارم. من اطمینان دارم که تو در قلبت هم حرفهای من را به مسخره نمیگیری. نه من از این بابت اطمینان دارم اطمینان دارم که در باره ی تو خطا نمیکنم. خطا میکنم؟

شما حسن نظر دارید نادلی خان

نه نقل تعارف نیست. من باید خر باشم فرق بین آدمها را ملتفت نشوم. مثلا فرق تو را با آن پسرهای کربلایی خداداد برعکس این چیزها را کاملا میفهمم. میفهمم که آنها تخم شیطان هستند اما تو... لابد از جنم خدا.

هر دو به شوخ طبعی و خوشی خندیدند و چشمان روشن مُغیلان هم به خنده درخشید

نادلی پس پی خنده اش گفت این قدر پرتابم نده به این طرف و آن طرف من در کار تو جویای چیزی هستم. حیرانم و میخواهم که حقیقتی را پیدا کنم. باز هم بی پرده از تو میپرسم که چرا, برای چی این همه مشقت را تحمل میکنی؟ چرا خیال میکنی که این مشقت است؟ خب زندگانی من همین است زندگانی من. نادلی پوس خندی زد. دمی درنگ کرد و سپس گفت میدانی چه میخواهم بگویم.

من, من چشمم به هر طفلی که می افتد بدونه یک لحظه غفلت مرگ و نیستی آن طفل در نظرم می آید.

هر برگی که از شاخه ای جوانه میزند, من پاییز درخت را میبینم

هر بره ای که از تن گوسفند بیرون می افتد, من کارد را روی گلویش میبینم

راه رفتن قبل از هرچه افتادن را به ذهن من می آورد

مرگ و نیستی. نیستی و مرگ. آنچه من را در قلاب خودش گرفتار کرده مرگ است اما تو با اینجور زندگانی کردنت, با اینجور بودنت, به نظرم میآید که اصلا در فکر مرگ نیستی. نه انگار که مرگ برای تو هم هست. نه انگار که مرگ رو به تو هم می آید. چرا؟

ستار گفت مگر خودت نمیگویی که مرگ رو به من هم می آید. خب وقتی یقین داریم که مرگ حتمیست و دارد رو به ما میآید دیگر چرا باید اصرار داشته باشیم در اینکه همیشه به آن فکر بکنیم. کافیست یک بار به آن فکر کنیم و تمام و من یک بار به مرگ فکر کرده ام و به گمانم یک بار برای یک چیز حتمی فکر کردن برایم بس است.

پس چرا من, چرا من به یک بار, به صد بار و به هزار بار فکر کردنش قانع نمیشوم؟

چرا در من این فکر تمامی ندارد؟ کی و چی در من هست که میکشاندم به طرف این خیال؟

کی و چی هست در وجود من؟ چرا تا چشمم به عروسی می افتد, عذا به خاطرم باید بیاید.

حجله خانه چرا عذاخانه را به یاد من می آورد

آب زلال و روان چرا برهوت کویر و تشنگی را به یاد من می آورد

جوانه های بهاره ی درختها چرا پاییز؟

نادلی که بیشتر انگار با خود سخن گفته بود, در چشمهای ستار نگریست و پرسید؟

تو, تو وقتی به چنین چیزهایی برمیخوری چه به خاطرت میرسد؟

ستار گفت بین دو منزل آدم راه طی میکند. بین زادن و مردن هم آدم زندگی میکند

چرا باید فکر خودم را به چیزی مشغول کنم که دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد.

مگر نه که خودش به سراغم خواهد آمد. پس دیگر چرا من پیشوازش به رو من راه را طی میکنم و زندگی میکنم همین. کاری که میتوانم به کنم. شاید تنها کاری که میتوانم به کنم

چرا چطور شده که تو توانسته ای برای خود این بغرنجی را اینجور ساده کنی؟

ذهن تو چطور توانسته مشکل را اینجور برای خودش حل کند؟

تو باید در این میانه ی راه چیزی پیدا کرده باشی که چنین سر از پا نشناخته میروی

و خیال مرگ گرفتارت نمیکند. آن چیز چیست؟

نادلی آرام گرفت و ستار هم ساکت ماند

ستار ته سیگارش را از دهانه ی در قهوه خانه بیرون انداخت و نادلی بار دیگر سر برآورد و چشمان ملتهبش را به ستار دوخت و گفت میدانم. این را میدانم. وجود خودم گواه است که آدم بدون عشق نمیتواند زندگانی کند. این را من میدانم. این را نه از کسی شنیده ام و نه در جایی دیده ام تا به یادم مانده باشد این را از وجود خودم, با وجود خودم, از عمری که تباه کرده ام فهمیده ام

نه آدم بدون عشق نمیتواند زندگانی کند. مغز سرم لانه ی موریانه ها شده از بس در این معنا فکر کرده ام. هم فکر کرده ام که عشق برای هر کسی یک جور شکل و معنایی دارد

این را هم خوب فهمیده ام. ملتفت هستی که چه میخواهم به گویم؟ میدانم میفهمم, ملتفتم. آدم بدون عشق نمیتواند زندگی کند. حرفت را با همه ی وجود میفهمم. اطمینان دارم که میفهمی. اطمینان دارم و جویای همینم که تو, که تو با چه عشقی است که اینجور زندگانی میکنی؟ با چه عشقی؟

آخر کور که نیستم من میبینمت. میبینمت که تو صد بار تنهاتر و بی کستر از من هستی

زن نداری و میدانم که دلبسته ی زنی هم نیستی. چون چنین خبرهایی در این ولایت پوشیده نمیماند. پدر و مادر نداری. سود و سرمایه نداری. زمین و خانه نداری. مال و حشمی هم نداری. حتی یک کلوخ نداری که جل رویش بنشیند.

نه تنها این چیزها را نداری, آنچه را هم که داری از جان و آبرو داو میگذاری که هر کاری میخواهند با آنها به کنند. تن میدهی به اینکه اگر دلشان خواست به آخور اسب به بندندت و چوبت به زنند. تن میدهی به اینکه اگر دلشان خواست آبرویت را به ریزند.

تن میدهی به هرچه که پیش بیاید. آخر به من بگو مرد تو در میانه ی این دو منزل با چه عشقی زندگانی میکنی؟ با چه عشقی؟

سخن کوتاه, ستار گفت با خود عشق

نادلی از سکو کند و سر تخت رخ با رخ ستار نشست و سمج پرسید

چیست آن خود عشق؟

بی فزون و بی کم و کاست ستار مکرر کرد خود عشق

نادلی بی تاب و پر عطش از لب تخت برخاست و به سوی دهانه ی در کشید. در باغ را با قامت و چوقایش پوشانید و ماند رو در بیابان بی پایان و با خود واگوی کرد

کجاست آن؟ در کجای وجود؟

گفته آمد خود وجود



  • نویسنده: محمود دولت آبادی
  • انتشارات: فرهنگ معاصر

درباره محمود دولت آبادی نویسنده کتاب کتاب کلیدر | محمود دولت آبادی (جلد سخت)

«محمود دولت‌آبادی» رمان‌نویس، نمایشنامه‌نویس و بازیگر ایرانی، یکی از تأثیرگذارترین و شناخته‌شده‌ترین هنرمندان قرن گذشته خاورمیانه است و معروفیت او به سبب ارتقاء آزادی اجتماعی و هنری در ایران معاصر و به تصویر کشیدن واقع‌گرایانه زندگی روستایی بر اساس تجارب شخصی‌اش است. ...

نظرات کاربران درباره کتاب کلیدر | محمود دولت آبادی (جلد سخت)


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب کلیدر | محمود دولت آبادی (جلد سخت)" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل