کتاب ملت عشق اثر الیف شافاک
82,000 تومان
- نویسنده: الیف شافاک
- مترجم: ارسلان فصیحی
- انتشارات: ققنوس
دربارهی کتاب ملت عشق
داستان رمان “ملت عشق” در مورد زنی به نام ” اللا ” ست. اللا روبینشتاین چهل ساله، زنی خانه دار است که تمام کارهای خود را به درستی و با نظم بسیار انجام می دهد و زندگی خود را وقف فرزندانش کرده است. “اللا ” به تازگی متوجه خیانت شوهرش که دندانپزشک است، شده اما حتی با دانستن این موضوع آن را پذیرفته و به زندگی روتین خود ادامه می دهد و بدون کوچکترین شکایتی اولویت های خود را تغییر داده و تنها به فرزندانش فکر می کند. داستان کتاب از جایی آغاز می شود که اللا در یک موسسه ی ادبی به عنوان ویراستار مشغول به کار می شود و اولین کتابی که برای ویراستاری به او سپرده می شود، کتابی در مورد زندگی مولانا و شمس تبریزی با عنوان “ملت عشق” است. در ابتدای رمانی که به ” اللا ” داده شده است شعری از دفتر دوم مثنوی معنوی آمده است که تاثیر عمیقی دارد:
ما زبان را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
موسیا آدابدانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
ملت عشق از همه دینها جداست
عاشقان را ملت و مذهب خداست
رفته رفته زندگی ” اللا ” با خواندن این کتاب تغییر می کند و عشق حقیقی را می یابد. داستان رمان “ملت عشق” در هر فصل از زبان یک نفر روایت می شود و در واقع به طور هم زمان داستان زندگی ” اللا ” و داستان رمانی را که او باید ویراستاری کند را بازگو می کند. ” اللا ” در طی خواندن رمان با نویسنده ی تازه کار آن، از طریق ایمیل ارتباط برقرار می کند. نام نویسنده ی کتابی که ” اللا ” ویراستار آن است “عزیز زاهارا ” است، عزیز مردی صوفی مسلک است که به نقاط مختلف دنیا سفر کرده و عکاسی می کند. آشنایی “اللا ” با عزیز پنجره های تازه ای را به روی زندگی ” اللا ” می گشاید و او را با عشق حقیقی آشنا می کند.
رمان “ملت عشق” در ۴ بخش نوشته شده است:
- خاک – پدیدههای عمیق، آرام و جامد زندگی
- آب – پدیدههای سیال و جاری و متغییر زندگی
- باد – پدیدههای ترککننده و کوچنده زندگی
- آتش – پدیدههای سوزاننده، ویرانکننده و نابودکننده زندگی
نقد و بررسی کتاب ملت عشق
شمس، مولوی را از زمین به آسمان کشاند. چشم هستی را برای او گشو
د و از نفس دورش نمود. عزیز زاهار نیز با کتاب و جملات صوفیانهای که خود در سفر زندگیاش آموخته بود، الّا را متوجهی راکد و بی تحرک بودن روح او میکند، همان طور که در ابتدای کتاب اشاره به دریاچهای میشود که سنگی آن را به جریان میاندازد، عزیز زاهار نیز سنگی در دریاچهی راکدِ الّا میشود تا جریان را به او بازگرداند.
این تغییر در درون الّا موجب تغییر در مسیر زندگیاش نیز میشود؛ روزی که او چمدان خود را میبندد و برای همیشه همسر و فرزندانش را ترک میکند از قاطعیت تصمیم او برای پذیرش تغییر خبر میدهد، چرا که الّا خود را از نو بازیافته، و این بازگشتن به درون خویش او را از هرچه که انتخاب خود نبوده جدا میکند.
این تصمیم در آغاز ۴۰ سالگی الّا رخ میدهد و پایانی میشود بر هرآنچه که تاکنون او نادیده انگاشته است. عدد۴۰ نیز در فرهنگ صوفیانه، ادیان و برخی جوامع نمادی از تغییر شگرف و آغازی بر پایان است. شافاک با تمرکز بر الّا و مسیر جدید او ما را متوجهی شخص انسان گونهی الّا میکند، نه فقط نقش مادر بودن یا همسر بودن. از آنجا که الیف شافاک فمنیست و نویسندهای در راستای حقوق زنان است، به خوبی میتوان مسیر فکری او را در شخص الا پیدا نمود. در کتاب ملت عشق الّا از نقش سنتی خود به در میآید و در هیبت فردی آزاد نمایان میشود، او قبل از زن و مادر و همسر بودن، انسان است، انسانی که در وهلهی اول باید به درون خویش بنگرد و آنگاه میتواند جهان پیرامون خود را بسازد.
پس از خواندن کتاب دو دیدگاه متضاد نسبت به تصمیم الّا شکل میگیرد: دیدگاه اول که شافاک آن را مطرح نکرده، همان ادامهی زندگی فرزندان و همسر الّا بدون اوست. شافاک در خفا این مسئله را در ناخوداگاه ایجاد میکند که فرزندانی موفقاند که مادرانشان قادر به رهبری و تصمیمگیری باشند. از آنجایی که الا در زندگی قبلی قادر به پرورش استعداد درونی و توجه به علایق و خواستههای خویش نبوده، همین در رفتار فرزندان و همسر او تجلی میشود، و شاید علت خیانت همسرش در همین امر باشد که چرا زنی را دوست بدارم که حتی به خودش اهمیت نمیدهد؟ فرزندان او نیز در معضلاتی گرفتارند که راه رهایی از آن را نمیدانند چرا که مادرشان نیز چگونه مواجه شدن با مشکلات را نمیداند. این ضعف در رفتار ناخوداگاه فرزندان تجلی کرده و از آنجا که مادر نماد تکیهگاه عاطفی است، اگر این تکیه گاه از درون خالی باشد اطمینانی در تکیه دادن به آن نیز نیست.
دیدگاهی در تضاد الیف شافاک نیز مطرح میشود: دیدگاه سنتی عمل الّا را محکوم میکند چرا که در جوامع سنتی مادری که نماد فداکاری است اگر خانوادهاش را ترک کند، خائن محسوب میشود. این جوامع مادرانی را ستایش میکند که از خواستهها و آزادی خویش دست بشویند و تماما در اختیار فرزندان و همسر باشند.
اما آیا این جنس از مادران در نهایت در درون خویش راضی هستند؟ شافاک ب
ا مطرح کردن زیرکانهی عشق از زبان شمس و مولوی، به دنبال عشق حقیقی برای جایگاه زن در خانواده است. شافاک دیدگاه سنتی عشق مادر را به چالش میکشاند و آن را تنها در فداکردن یک مادر برای خانواده نمیبیند. او عشق را از آنچه فرهنگها توصیف میکنند، فراتر میپندارد. او عشق را در ملت عشق فراتر میبرد و آن را به دوست داشتن خویش و آنگاه دوست داشتن جهان اطراف تعمیم میدهد.
فلسفه کتاب ملت عشق
شمس ۴۰ قانون عشق دارد. ۴۰ قانونی که در طول کتاب ملت عشق در برخی فصلها بنا بر اتفاقی که میافتد و جنبهی روحانی و صوفیانی دارد مطرح میشود.
عشق در ملت عشق از چه نوع جنس و دیدگاهی است؟ شمس و مولانا در کنار هم عشقی برادرانه یا همان عشق افلاطونی که پیوند روحها در آن اتفاق میافتد را تجربه میکنند. در این عشق روح ها چنان در هم حلول میکنند که دیگر شخص مقابل را دیگری نمیپندارد بلکه او خود را در آن روح میبیند. این صمیمیت روحها برای انسانهایی که در زندگانی معمولی خود مشغولاند عجیب مینماید. مانند خانوادهی مولانا که با تغییرات روحی او و نزدیکیاش با شمس به مخالفت مینشینند. چرا که جان آنان برای پذیرش مس
ائل ژرف عشق آماده نیست و شمس از آنجا که عالمی است بزرگ فقط جان مولانا را برای پذیرش مسائلی فراتر از دنیوی آماده میبیند.
عشق در داستان موازی ملت عشق در شخصیت الّا چگونه است؟ الّا معنای عشق زمینی عشق به فرزند یا همسر را در خود ندارد و زمانی که با عزیز آشنا میشود تازه جوانههای عشق زمینی در او شکوفه میکند و معنای آن را مزه مزه میکند؛ همین موجب سفر به سوی عزیز و یافتن او و زندگانی مشترک با عزیز میشود. اما در سویی دیگر از داستان مولوی عشق زمینی که خانواده و فرزندانش باشد را در خود دارد و از آن سیراب شده و نیازی دیگر به عشق زمینی ندارد چرا که در سفر قبل آن را کامل کرده است.
الّا اما با مرگ عزیز شاید سفر دوم او که عشقی جهان شمول است را تجربه کند چرا که عزیز در این مدت شمس او میشود و نوری بر وجود تاریک الّا میافکند و جان او را برای سفر بعدی آماده میکند. سفری که دیگر در آن شمسِ الّا یعنی عزیز نیست اما روح حلول کرده در جان
الّا هنوز زنده است. پس میتواند به تنهایی مسیر را بیابد. جنس عشق مولوی و الّا با هم تفاوت دارند اما در نهایت این عشق است که الا به سعادت و مولوی را به جاودانگی سوق میدهد.
جنس عشق مولوی و الّا با هم تفاوت دارد اما همان طور که مولوی میگوید عشق را نمیتوان توضیح داد اما عشق همه چیز را توضیح میدهد، پس عشق میتواند مسیر زندگانی بعد از تجربهی عشق مولوی و الّا را نیز توضیح دهد.
جملات ناب کتاب ملت عشق
- در این دنیا، آدم هایی که بیشتر بدانند، آرامتر و ساکت ترند..
- عاشق حقیقی خدا وارد میخانه که بشود، آنجا برایش نمازخانه میشود،اما آدم دائمی الخمر وارد نمازخانه هم که بشود،آنجا برایش میخانه میشود. در این دنیا هرکاری که بکنیم،مهم نیتمان نه صورتمان!
- عشق در نظر کسی که عاشق نیست، کلمهای خشک و توخالی است. نیمی فریب، نیمی سفسطه. آنکه عاشق نیست عشق را نمیتواند درک کند، آنکه عاشق است نمیتواند وصف کند. در این صورت، در جاییکه کلمهها توان ندارند، عشق را مگر میتوان در قالب سخن ریخت.
- صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست، به معنای آینده نگر بودن است. صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است، به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقان خدا صبر را همچون شهد به کام میکشند و هضم میکنند. و میدانند زمان لازم است تا ماه به بدر کامل بدل شود.
- شریعت میگوید:«مال تو مال خودت،مال من مال خودم.» طریقت میگوید:«مال تو مال خودت،مال من هم مال تو.» معرفت میگوید:«نه مال منی هست،نه مال تویی.» حقیقت میگوید:«نه تو هستی،نه من»
- آزمودنِ صحتِ ایمانِ دیگران وظیفه ی ما انسانها نیست. بنده نمیتواند ایمان بندهای دیگر را بسنجد.
هر انسانی به کتابی مبین میماند در جوهرهاش؛ منتظر خوانده شدن. هر کدام از ما در اصل کتابی هستیم که راه میرود و نفس میکشد. کافی است جوهرهمان را بشناسیم. فاحشه باشی یا باکره؛ افتاده باشی یا عاصی، فرقی نمیکند؛ آرزوی یافتن خدا در قلب همه ما، در اعماق وجودمان پنهان است. از لحظهای که به دنیا میآییم، گوهر عشق را درونمان حمل میکنیم.
بخشی از کتاب ملت عشق
سنگی را اگر به رودخانهای بیندازی، چندان تأثیری ندارد. سطح آب اندکی میشکافد و کمی موج برمیدارد. صدای نامحسوس ِ «تاپ» میآید، اما همین صدا هم در هیاهوی آب و موجهایش گم میشود. همین و بس.
اما اگر همان سنگ را به برکهای بیندازی… تأثیرش بسیار ماندگارتر و عمیقتر است. همان سنگ، همان سنگ کوچک، آبهای راکد را به تلاطم درمیآورد. در جایی که سنگ به سطح آب خورده ابتدا حلقهای پدیدار میشود؛ حلقه جوانه میدهد، جوانه شکوفه میدهد، باز میشود و باز میشود، لایه به لایه. سنگی کوچک در چشم به هم زدنی چهها که نمیکند. در تمام سطح آب پخش میشود و در لحظهای میبینی که همهجا را فرا گرفته. دایرهها دایرهها را میزایند تا زمانی که آخرین دایره به ساحل بخورد و محو شود.
رودخانه به بینظمی و جوش و خروش آب عادت دارد. دنبال بهانهای برای خروشیدن میگردد، سریع زندگی میکند، زود به خروش میآید. سنگی را که انداختهای به درونش میکشد؛ از آنِ خودش میکند، هضمش میکند و بعد هم به آسانی فراموشش میکند. هر چه باشد بینظمی جزء طبیعتش است؛ حالا یک سنگ بیشتر یا یکی کمتر.
اما برکه برای موج برداشتنی چنین ناگهانی آماده نیست. یک سنگ کافی است برای زیر و رو کردنش، از عمق تکان دادنش. برکه پس از برخورد با سنگ دیگر مثل سابق نمیماند، نمیتواند بماند.
زندگی اِللا روبینشتاین هم از وقتی خودش را شناخته بود مثل برکهای راکد بود. داشت به چهل سالگی پا میگذاشت. سالها بود عادتها، نیازها و سلیقههایش تغییر نکرده بود. روزها روی خطی مستقیم پیش میرفتند؛ یکنواخت و منظم و عادی. بخصوص در بیست سال اخیر همه زندگیاش را جزء به جزء با توجه به زندگی زناشوییاش تنظیم کرده بود. همه آرزوهایش، همه دوستان جدیدش، حتی کوچکترین تصمیمهایش هم به این وابسته بود. یگانه قطبنمایی که سمت و سوی زندگیاش را تعیین میکرد خانه و خانوادهاش بود.
شخصیت های کتاب ملت عشق
رمان ملت عشق در دو بازهی زمانی جریان دارد که شخصیتهای دوران مولانا عبارت اند از:
شمس، مولوی، استاد، شاگرد، حسن گدا، گل کویر،سلیمان مست، متعصب، علاءالدین، کرّا خاتون، کیمیا، بیبرس، سلطان ولد، حسام طلبه، قاتل شمس
شخصیتهای زمان حال رمان -دوران اللا- عبارتند از:
الّا، عزیز زاهار
ترجمههای مختلف کتاب ملت عشق
۱-ملت عشق، ترجمهی ارسلان فصیحی، نشر ققنوس
۲-چهل قانون عشق، ترجمهی راضیه عبدلی، نشر روزگار
۳-دولت عشق، ترجمهی حسن اکبری بیرق، نشر فروزش
۴-ملت عشق، ترجمهی زهرا یعقوبیان، نشر نیک فرجام
۵-ملت عشق، ترجمهی علی اصغر شجاعی، دارینوش
۶-ملت عشق، ترجمهی پوران حسن دخت، نشر سلسله مهر
دربارهی نویسنده کتاب ملت عشق: الیف شافاک
الیف شافاک زادهی ۲۵ اکتبر سال ۱۹۷۱ در استراسبورگ فرانسه است. بعد از جدایی پدر و مادرش، با مادر خود به آنکارا آمدند و در ترکیه در خانهی مادربزرگ مستقر شدند. مادر الیف به عنوان دیپلمات دائما در حال سفر بود و دوران مدرسهی الیف در کشورهای مختلف گذرانده شد.
الیف از کودکی نویسندگی میکرد و خیالها و ایدههای خود را به کلمات تبدیل میکرد. در سن ۱۷ سالی در مجلهای داستان کوتاه او را چاپ کردند. پس از آن اولین رمان خود نگاشت و راه او به سوی نویسندگی هموار گشت. در طول دوران نویسندگی به علت نگاشتن رمان به زبان انگلیسی مورد اهانت از سوی کشور ترکیه قرار گرفت. همچنین به علت نوشتن رمان حرامزادهی استانبولی که به نسل کشی ارمنیها اشاره کرده است، از طرف دولت ترکیه دادگاهی شد. پس از آن الیف در سطح جهانی رمانها و مقالههای زیادی نگاشت که به زبانهای گوناگون ترجمه شدند. همچنین در زمینهی حقوق زنان فعالیتهای بسیار زیادی دارد. روزنامهنگاری در روزنامههای تایمز و مجلههای معروف آمریکایی از دیگر حوزههای نوشتاری اوست. الیف شافاک هماکنون در سن ۴۹ سالگی با همسر و فرزندان خود در لندن زندگی میکند.
سایر کتابها در این سبک:
۱-باب الاسرار، احمد امید، ترجمهی ارسلان فصیحی، نشر ققنوس
۲-عارف جان سوخته، نهال تجدد، ترجمهی مهستی بحرینی، نشر نیلوفر
۳-رومی، بهمن شکوهی، نشر نگاه
۴-در جستوجوی مولانا، نهال تجدد، مهستی بحرینی، نشر نیلوفر
۵-کیمیاخاتون، سعیده قدس، نشر چشمه
۶- پله پله تا ملاقات خدا، دکتر عبدالحسین زرین کوب، نشر سخن
۷-من و مولانا، ویلیام چیتیک، ترجمهی شهاب الدین عباسی، نشر مروارید
۸-کیمیا خاتون دختر رومی، موریل مائوفروی، ترجمهی مهران قاسمی، نشر ثالث
کتاب ملت عشق اثر الیف شافاک و ترجمه ی ارسلان فصیحی در انتشارات ققنوس به چاپ رسیده است.
اطلاعات بیشتر
وزن | 680 g |
---|---|
ابعاد | 220 × 150 mm |
تعداد صفحات | 511 |
سال انتشار | 1399 |
قطع | رقعی |
نوبت چاپ | 114 |
نوع جلد | سخت |
برشی از متن
سنگی را اگر به رودخانهای بیندازی، چندان تأثیری ندارد. سطح آب اندکی میشکافد و کمی موج برمیدارد. صدای نامحسوس ِ «تاپ» میآید، اما همین صدا هم در هیاهوی آب و موجهایش گم میشود. همین و بس.
اما اگر همان سنگ را به برکهای بیندازی… تأثیرش بسیار ماندگارتر و عمیقتر است. همان سنگ، همان سنگ کوچک، آبهای راکد را به تلاطم درمیآورد. در جایی که سنگ به سطح آب خورده ابتدا حلقهای پدیدار میشود؛ حلقه جوانه میدهد، جوانه شکوفه میدهد، باز میشود و باز میشود، لایه به لایه. سنگی کوچک در چشم به هم زدنی چهها که نمیکند. در تمام سطح آب پخش میشود و در لحظهای میبینی که همهجا را فرا گرفته. دایرهها دایرهها را میزایند تا زمانی که آخرین دایره به ساحل بخورد و محو شود.
رودخانه به بینظمی و جوش و خروش آب عادت دارد. دنبال بهانهای برای خروشیدن میگردد، سریع زندگی میکند، زود به خروش میآید. سنگی را که انداختهای به درونش میکشد؛ از آنِ خودش میکند، هضمش میکند و بعد هم به آسانی فراموشش میکند. هر چه باشد بینظمی جزء طبیعتش است؛ حالا یک سنگ بیشتر یا یکی کمتر.
اما برکه برای موج برداشتنی چنین ناگهانی آماده نیست. یک سنگ کافی است برای زیر و رو کردنش، از عمق تکان دادنش. برکه پس از برخورد با سنگ دیگر مثل سابق نمیماند، نمیتواند بماند.
زندگی اِللا روبینشتاین هم از وقتی خودش را شناخته بود مثل برکهای راکد بود. داشت به چهل سالگی پا میگذاشت. سالها بود عادتها، نیازها و سلیقههایش تغییر نکرده بود. روزها روی خطی مستقیم پیش میرفتند؛ یکنواخت و منظم و عادی. بخصوص در بیست سال اخیر همه زندگیاش را جزء به جزء با توجه به زندگی زناشوییاش تنظیم کرده بود. همه آرزوهایش، همه دوستان جدیدش، حتی کوچکترین تصمیمهایش هم به این وابسته بود. یگانه قطبنمایی که سمت و سوی زندگیاش را تعیین میکرد خانه و خانوادهاش بود.
شوهرش دیوید دندانپزشک مشهوری بود؛ مردی فوقالعاده موفق در کارش، با درآمد بالا. پیوندشان چندان عمیق نبود. اِللا متوجه این مسئله بود، اما اعتقاد داشت در زندگی مشترک (بخصوص در زندگیهای مشترکی که مثل زندگی آنها اینقدر طولانی شده) اولویتها چیزیهای دیگری هستند. در زندگی مشترک چیزهایی مهمتر از عشق و علاقه هم هست: مثل مدارا با یکدیگر، مهربانی، تفاهم، احترام و… و صد البته از همه مهمتر، چیزی که لازمه همه زندگیهای زناشویی است: بخشندگی! اگر ازتان برمیآید، که باید بربیاید، وقتی شوهرتان اشتباهی کرد، که ممکن است بکند، باید هر جور شده، ببخشیدش!
عشق و علاقه اگر هم نباشد چه اهمیتی دارد؟ عشق خیلی وقت بود در فهرست اولویتهای اِللا جایی آن پایینها مانده بود. عشق فقط مالِ فیلمها بود، یا مالِ رمانهای تخیلی. فقط آنجاها بود که دختر و پسر داستان میتوانستند، با عشق افسانهای برگرفته از قصهها، همدیگر را تا حد مرگ دوست داشته باشند. اما زندگی، زندگی واقعی، نه فیلم بود نه رمان!
در فهرست اولویتهای اِللا بچههایش بالای بالا قرار داشتند. دختر خوشگلشان ژانت در دانشگاه درس میخواند. دوقلوهایشان (که یکیشان دختر بود، اورلی، و دیگری پسر، ایوی) درست در مرحله بلوغ بودند. یک سگ دوازدهساله رتریوِر هم داشتند: «سایه». وقتی به این خانه آمد هنوز تولهای کوچک بود. از همان روز رفیق و همراهِ همیشگی اِللا در پیادهرویهایش شد. هرچند سایه که دیگر پیر شده، چاق شده، چشمهایش کمسو و گوشش سنگین شده بود، داشت به آخر خط نزدیک میشد، اما دل اِللا مگر میگذاشت در این فکر باشد که روزی سگش میمیرد. آخر، اِللا از آن آدمهایی بود که هیچ وقت نمیتوانند پایان چیزی را قبول کنند، فرقی نمیکند آن چیز یک دوره باشد، عادتی قدیمی باشد، یا رابطهای که خیلی وقت پیش تمام شده. اِللا نمیتوانست مرگ آن چیز یا پدیده را بپذیرد. هیچ جوری نمیتوانست با تمام شدنها رو در رو شود، حتی اگر آن پایان، که وانمود میکرد نمیبیندش، میآمد و جلو دماغش سبز میشد.
خانواده روبینشتاین در آمریکا، در نورتمپتن، در خانهای بزرگ و کرمرنگ به سبک ساختمانهای دوره ویکتوریا زندگی میکرد. ساختمان با آنکه به تعمیر احتیاج داشت و بایست دستی به سر و رویش میکشیدند، هنوز هم باعظمت بود: پنج اتاقخواب داشت، گاراژی با ظرفیت سه ماشین، کفپوش پارکت چوب گردو و درهایی به سبک فرانسوی؛ بهعلاوه، توی باغچهاش هم یک جکوزی فوقالعاده بود. کل اعضای خانواده از فرق سر تا نوک پا بیمه بودند؛ بیمه عمر، بیمه اتومبیل، بیمه سرقت، بیمه آتشسوزی، بیمه درمانی؛ علاوه بر اینها، حسابهای بازنشستگی داشتند، اندوختهای برای تحصیل بچهها در دانشگاه و حسابهای مشترک بانکی… علاوه بر خانهای که در آن مینشستند دو آپارتمان لوکس هم داشتند: یکی در بوستون و دیگری در رودآیلند. اِللا و دیوید برای به دست آوردن اینها خیلی زحمت کشیده بودند، عرق جبین ریخته بودند. تصور خانهای بزرگ که در هر طبقهاش بچهها شادمانه بدوند و بازی کنند و از فر اجاق گازش عطر شیرینی زنجفیلی و دارچینی پخش بشود، ممکن است به نظر بعضیها نوعی کلیشه بیاید، اما در نظر آنها ایدهآلترین زندگی بود. زندگی زناشوییشان را بر پایه این هدف مشترک بنا کرده بودند و با گذشت زمان، اگر نه به همه، به بیشتر خیالاتشان جامه عمل پوشانده بودند.
شوهر اِللا پارسال در روز والنتاین به او یک گردنبند الماس به شکل قلب هدیه داده بود. کنارش هم کارتی گذاشته بود با عکس بادکنک و خرس کوچولو:
اِللای عزیز
زن آرام و خاموش و باگذشت و صبورم…
چون مرا همانطور که هستم پذیرفتی و همسرم شدی، مدیونت هستم.
شوهرت که تا ابد دوستت خواهد داشت.
دیوید
نظرات
هیچ دیدگاهی نوشته نشده است.