محصولات مرتبط
دربارهی کتاب اتوبوس محمود دولت آبادی
کتاب اتوبوس به قلم محمود دولت آبادی توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است. "اتوبوس" فیلمنامهای جذاب و خواندنی میباشد که حکایت جالبی را در رابطه با مردم ساده و بیآلایش ساکن در روستای کوچک دورافتادهای، روایت میکند. مردم این روستا، به دو دستهی بالا دهیها و پایین دهیها تقسیم شدهاند و سالها است که میان آنها اختلافاتی وجود دارد. در این میان، کدخدای ده نیز بر آتش تفرقهها افزوده و از آن در جهت منافع شخصیاش استفاده مینماید.
داستان از جایی آغاز می گردد که سرکرده ی پایین دهی ها، نمکزار خود را به کدخدا واگذار کرده و با پول آن اتوبوس کهنه و قدیمی ای را خریداری می کند. با خرید این اتوبوس، فاصله و اختلافات میان این دو گروه بیشتر شده و در نتیجه، بر کینه های قدیمی آن ها دامن می زند. در این راستا، کدخدا به رئیس بالادهی ها نیز پیشنهاد می دهد که آسیابش را به وی فروخته و اتوبوسی را تهیه نماید. اما این راه حل، نه تنها مشکل بالادهی ها را رفع نمی کند بلکه آن ها را با درسرهای بزرگ تری نیز مواجه می سازد. در ادامه، اتفاقات مهیجی رخ می دهد که مسیر داستان را به سویی تازه هدایت کرده و با برقراری ارتباط با مخاطب، او را مجذوب حکایت خویش می کند.
بخشی از کتاب اتوبوس دولت آبادی
پایین قلعه.
خیابان خاکی. بعد از ظهر
یدالله قاطرچی بیخ افسار قاطرش را گرفته و از تبش کوچه به راسته، مسیر اصلی، می پیچد.
گاری که به دنبال قازر کشیده می شود، پر است از تورهای کاه.
گاری بر راسته ی آبی پاشی شده می غلتد و پیش می رود.
در کنار خیابان و حول ردیف درختان، تعدادی از مردم به انتظار ایستاده اند یا قدم می زنند.
تک و توکی از کودکان سوار بر شاخه های درختان، دورها را می پایند.
گاری به عبور خود ادامه می دهد.
در مسیر گاری دو زن و سه - چهار کودک مشغول ادامه ی آب پاشی - جارو هستند.
گاری در عبور خود، جلو دکان بقالی - قصابی دمی درنگ می کند.
یدالله قاطرچی بار را راست می کند و طناب پیچیده بر تورهای کاه را محکم می کند.
جوانی (عبدالله) به کمکش می آید.
جلو دکان، رئیس پاسگاه و کدخدا روی سکوی کنار در نشسته اند و رئیس پاسگاه قلیان می کشد.
چند مرد، پیر و جوان، در امتداد دیوار دکان ایستاده یا نشسته اند.
قدرت به همراه کودکی دیگر، قلاده ی گوسفندی را در دست دارند و انتظار می کشند.
سیف الله قصاب، با ابریق پر آب از دکان بیرون می آید و به طرف گوسفند می رود و ابریق را به قدرت می سپارد.
معلم (مدیر) از مقابل افراد ایستاده کنار دیوار می گذرد و ضمن سلام و علیک (اشاره ی سر و دست) به طرف کدخدا و رئیس پاسگاه پیش می آید. سیف الله قصاب مشغول تلمبه زدن چراغ زنبوری است. معلم برای آنی، از جلوی سیف الله می گذرد.
رئیس پاسگاه: بفرمائید... بفرمائید این جا آقای مدیر!
یداله قاطرچی به کمک عبداله، بار را درست کرده و می رود تا افسار قاطرش را به دست بگیرد.
یداله قاطرچی: یعنی همین امروز واردش می کنه؟
عبدالله: می بینی چه شبیخوانی راه انداخته اند این پایین جمعی ها؟
نگاه یدالله قاطرچی می رود روی چند بچه که دو سر نخ روزنامه های به نخ کشیده ی خود را به دو درخت دو طرف خیابان وصل می کنند.
قاطر و گاری حرکت می کنند و از زیر کاغذبندان به دشواری می گذرند.
یدالله: حالا چی شده مگه که این همه کورشو دورشو راه انداختهان.
عبدالله به کنار دیوار می خزد و تنها می ایستد.
از عمق خیابان، از رد گاری یدالله، چند الاغ با بار کاه، به دنبال شان یک مرد، پیش می آیند.
کودکانی که دو سر نخ کاغذبند را به شاخه های درخت گره زده اند از بالای شاخه ها خود را فرو می اندازند.
مرغی از پیش پای کودک از درخت فرو افتاده پر می زند.
کبوتران در پرواز روی گنبد امامزاده.
متولی امامزاده، روی گنبدی امامزاده ایستاده و دستش را سایه بان چشم ها گرد کرده و راه را می نگرد.
متولی دست از روی ابروها پایین می اندازد و دور خودش می چرخد و با خود حرف می زند.
متولی: پس از کدوم گوری می خواد بیاد؟ تا چشم کار می کنه پرنده هم تو راه پر نمی زنه!
متولی اندکی کلافه روی گنبدی رو به راه می نشیند...
- نویسنده: محمود دولت آبادی
- انتشارات: چشمه
نظرات کاربران درباره کتاب اتوبوس | محمود دولت آبادی
دیدگاه کاربران