کتاب بچه شیر و آدمیزاد هفتمین جلد از مجموعه ی قصه های هزار و یک شب به روایت حسین فتاحی و تصویرگری فرهاد جمشیدی از سوی انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.
روزی روزگاری یک مرغابی در جنگلی سبز و خرم زندگی می کرد. یک شب مرغابی خواب پدربزرگش را دید که به او سفارش می کرد تا مراقب خودش باشد و از آدمیزاد دوری کند. فردای آن روز مرغابی که در حال قدم زدن در جنگل بود، بچه شیری را دید که تنها نشسته است. مرغابی کنجکاو شد و از او پرسید چرا یکجا نشسته است و بازی نمی کند؟ شیر گفت که پدرش از او خواسته همان جا بماند چون ممکن است آدمیزاد او را شکار کند. مرغابی با بچه شیر صحبت کرد و گفت: تو سلطان جنگلی، نباید با این هیبت و عظمتت از آدمیزاد بترسی. بچه شیر هم کمی فکر کرد و دید مرغابی درست می گوید. بنابراین تصمیم گرفت تا برود و آدمیزاد را پیدا کند و به حسابش برسد. در راه آن دو، الاغ و شتر را دیدند. وقتی بچه شیر از تصمیمش برای آن ها گفت، شتر و الاغ نیز همراهشان راه افتادند. در اواسط جنگل پیرمردی را دیدند. شیر بی خبر از آن که آدمیزاد خیلی باهوش است و می تواند خطر جدی برای آن ها باشد به بقیه دوستانش گفت منتظر باشید تا من به حساب این آدمیزاد برسم! ...
مجموعه هزار و یک شب شامل ده کتاب داستان جذاب و آموزنده است که برای کودکان و نوجوانان تالیف شده است. همان طور که می دانیم داستان های هزار و یک شب قدمتی دیرینه دارند، مجموعه ی فوق با لحنی کودکانه و تصاویر زیبای مرتبط با متن، به بیان تعدادی از این داستان ها می پردازد. مخاطب بعد از خواندن هر یک از داستان ها پی به یکی از ارزش های رفتاری و اخلاقی می برد. داستان بچه شیر و آدمیزاد هفتمین جلد از مجموعه ی فوق به بچه ها می آموزد که قبل از انجام هر کاری درباره ی آن و عواقبش خوب تحقیق کنند، زیرا هرگز پشیمانی سودی ندارد.
برشی از متن کتاب
بچه شیر گفت: «پدرم رفته شکار! سفارش کرد که از این جا دور نشوم. چون ممکن است آدمیزاد مرا ببیند و بلایی سرم بیاورد!» مرغابی گفت: «من پرنده کوچکی هستم و حق دارم از آدمیزاد بترسم. اما تو شیری! تو سلطان جنگلی! نباید از او بترسی!» بچه شیر گفت: «من که هنوز آدمیزاد را ندیده ام. اما پدرم می گفت موجود وحشتناکی است.» مرغابی گفت: «برای ما پرنده ها وحشتناک است. اما شما شیر ها نباید از او بترسید.» خلاصه مرغابی آن قدر با بچه شیر حرف زد که گفت: «راست می گویی، من نباید از آدمیزاد بترسم .او باید از من بترسد. حالا هم بیا برویم تا حسابش را برسم.» بچه شیر راه افتاد. مرغابی هم پشت سرش. آن ها رفتند و رفتند تا به الاغی رسیدند. الاغ تند می دوید و گرد و خاک زیادی به پا کرده بود. بچه شیر گفت: «این الاغ احمق! چرا این قدر گرد و خاک به پا کرده ای؟ چرا درست راه نمی روی؟» الاغ گفت: «تقصیر من نیست قربان! دارم از دست آدمیزاد فرار می کنم. می خواهد مرا بگیرد پالان بر پشتم بگذارد تا بار هایش را ببرم.» بچه شیر گفت: «با این هیکل بزرگتر خجالت نمی کشی از آدمیزاد می ترسی؟ بیا برویم می خواهم حسابش را برسم.» آن ها را افتادند کمی جلوتر، به اسبی رسیدند که چهار نعل می تاخت، وقتی است به بچه شیر، الاغ و مرغابی رسید ایستاد و گفت: «فرار کنید! شنیدم آدمیزاد به اینجا آمده!» بچه شیر گفت: «خجالت بکش تو اسبی! قدرت داری. تو که نباید از آدمیزاد بترسی. بیا برویم تا من حسابش را برسم.» اسب گفت: «ای سلطان جنگل! برگرد. با آدمیزاد روبهرو نشو. گول هیکل کوچش را نخور. او صد تا مثل من را حریف است.» بچه شیر گفت: «نترس. تو که آدمیزاد را دیده ای و او را می شناسی. همراهم بیا و او را به من نشان بده می خواهم ادبش کنم.» بچه شیر راه افتاد. مرغابی، الاغ و اسب هم پشت سرش راه افتادند. آن ها رفتند و رفتند تا به شتری رسیدند. شتر سلام کرد. اما معلوم بود که خیلی عجله دارد. بچه شیر گفت: «سلام! تو دیگر کجا می روی؟ شاید تو هم از دست آدمیزاد فرار می کنی!» شتر گفت: «بله جناب شیر!» بچه شیر گفت: «آخر تو دیگر چرا؟ تو با این هیکل بزرگ چند برابر آدمیزادی. چرا از او می ترسی؟» شتر گفت: «قربان شما آدمیزاد را ندیده ای.. اگر مرا بگیردبارهای سنگین بر پشتم میگذارد و به بیابانهای گرم می برد.. جایی که آب و علف پیدا نمیشود.» بچه شیر خندید و گفت: «واقعا که همه شما حیوان های ترسویی هستید. بیایید برویم و آدمیزاد را نشانم بدهید و ببینید که چطور ادبش می کنم.»
معرفی شده در کتاب نامه ی رشد آموزش و پرورش (کتاب های بنفشه) به روایت: حسین فتاحی تصویرگر: فرهاد جمشیدی انتشارات: قدیانی
نظرات کاربران درباره کتاب قصه های تصویری از هزار و یک شب 7 (بچه شیر و آدمیزاد)
دیدگاه کاربران