کتاب رستم و اسفندیار پنجمین جلد از مجموعه ی قصه های تصویری از شاهنامه به روایت حسین فتاحی و تصویرگری محمدرضا دادگر توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.
اسفندیار، پسر گشتاسب، پادشاه سرزمین ایران می باشد؛ او پهلوانی است که هیچ تیر و شمشیری بر بدنش اثر نمی گذارد و زخمی بر اندامش نمی اندازد، به همین دلیل همگان او را پهلوان رویین تن صدا می زنند. روزی از روزها در حالی که اسفندیار از جنگ با دشمنان ایران باز می گردد، به کاخ پدرش می رود تا خبر پیروزی خود و سپاهیانش را به او بدهد. پادشاه پس از ابراز خوشحالی، رو به پسرش می کند و می گوید: تو تمام دشمنان سرزمین مان را از میان برداشته ای ولی هنوز یک نفر در زابلستان هست که خود را برتر از همه می داند و آن کسی نیست جز رستم! تو باید به جنگ او بروی و دست بسته آن را نزد من بیاوری. اسفندیار به خوبی رستم را می شناسد؛ او پهلوانی قوی هیکل است که تمام مردم دوستش می دارند؛ به همین دلیل با پدر مخالفت می کند. ولی سرانجام مجبور می شود دستور پادشاه را اجرا کند زیرا این تنها شرط پدر برای رسیدن به سلطنت پس از او، می باشد. اسفندیار به همراه سپاهیانش به سراغ رستم می رود تا خواهش کند با پای خود به دربار پادشاهی بیاید ولی از آن جایی که رستم در طول ششصد سال عمر خود، از هیچ کس شکست نخورده است، حاضر به انجام چنین کاری نمی شود. اسفندیار وقتی با مخالفت او رو به رو می شود، تصمیم به مبارزه ی تن به تن می گیرد. رستم در ابتدا از او می خواهد از این کار صرف نظر کند اما اسفندیار که به رویین تن بودن خود می بالد؛ عزم خود را برای مبارزه جزم می کند. چه کسی پیروز میدان خواهد شد؟...
رستم و اسفندیار جلد پنجم از مجموعه ی قصه های تصویری از شاهنامه می باشد که در چند جلد از جمله بیژن و منیژه، رستم و سهراب، زال و رودابه، سوگ سیاوش و... به چاپ رسیده است. داستان های آمده در این کتاب ترکیبی از متن و تصاویر رنگی زیبا می باشد که بیانگر اتفاقاتی است که در آن رخ می دهد. زبان قصه های شاهنامه بسیار سنگین می باشد اما در این مجموعه این داستان ها به زبانی ساده و روان بیان شده اند تا کودکان و نوجوانان بتوانند آن ها را درک کرده و با مفاخر بزرگ سرزمین خود بیش تر آشنا شوند.
برشی از متن کتاب
روزی از روزها که اسفندیار از جنگ با دشمنان ایران برگشته بود، خوشحال پیش پدرش رفت تا خبر پیروزی خود را به او بدهد. در تالار مخصوص کاخ، شاه روی تخت نشسته بو وزیرها و حکیم ها و پهلوان ها هم روی زمین نشسته بودند. شاه رو به اسفندیار کرد و گفت: فرزندم! همه می دانند که تو شجاع ترین پهلوان ایرانی. تو همه دشمنان ایران را از بین برده ای. اما هنوز یک نفر هست که به حرف ما گوش نمی دهد و خودش را بهتر از همه می داند. باید بروی و او را دست بسته به کاخ من بیاوری. اسفندیار پرسید: چه کسی را؟ شاه گفت: رستم را. اسفندیار گفت: رستم که پهلوان ایران است. او که همیشه با دشمنان ایران جنگیده. مردم ایران رستم را دوست دارند. چه طور به جنگ او بروم؟ مردم ایران درباره من چه می گویند؟ شاه گفت: همین که گفتم. اگر می خواهی بعد از من بر تخت شاهی بنشینی، باید این کار را بکنی. قسم می خورم که اگر رستم را به اینجا بیاوری، فوری تاج و تخت شاهی را به تو بدهم. اسفندیار گفت: پدرجان! این کار درستی نیست. شاه گفت: اگر می خواهی تاج شاهی را بر سر بگذاری، باید این کار را بکنی. اسفندیار، ناراحت از کاخ شاه بیرون رفت. در راه، مادرش کتایون را دید. کتایون به پسرش گفت: شنیدم پدرت میخواهد به جنگ رستم بروی. اسفندیار گفت: بله مادر! کتایون گفت: به حرف پدرت گوش نکن. چه طور میخواهی به جنگ پهلوانی بروی که مثل شیر قوی است؟ خودت که بهتر از من او را می شناسی! اسفندیار گفت: پدرم گفته است اگر تاج و تخت میخواهم، باید این کار را بکنم. کتایون گفت: پدرت پیر است. مردم ایران، همگی چشم امید به تو دارند. خودت را به خطر نینداز! اگر به جنگ رستم بروی، جانت را از دست می دهی! اسفندیار گفت: راست می گویی. به جنگ رستم نمی روم. می روم و از او خواهش می کنم که خودش دستش را ببندد و همراه من به اینجا بیاید. آن روز اسفندیار با تعداد زیادی از سربازهایش به طرف زابلستان رفت. وقتی به رودخانه هیرمند رسیدند، ایستادند و چادرها را برپا کردند تا استراحت کنند. اسفندیار به سربازهایش گفت: شاه گفته است که دست رستم را ببندم و او را همراه خودم ببرم. ولی من این کار را نمیکنم. حالا یک نفر را پیش رستم می فرستم و به او پیغام میدهم تا به اینجا بیاید. اسفندیار پسرش بهمن را صدا کرد و گفت: نزد رستم برو و سلام مرا به او برسان و بگو تو پهلوان ایرانی؛ چرا به دربار شاه نمی آیی؟ ما آمده ایم تا با ادب و احترام، تو را به آنجا ببریم. بهمن سوار بر اسب شد. به راه افتاد و از مردم آن سرزمین سراغ رستم را گرفت. گفتند که رستم به شکار رفته اس بهمن گفت: مرا به شکارگاه ببرید. وقتی بهمن به شکارگاه رسید و رستم را دید، تعجب کرد و با خود گفت: چه پهلوان قوی هیکلی! تا امروز هیچ کس را مثل او ندیده ام. اگر پدرم با او بجنگد، حتماً شکست می خورد...
(کتاب های بنفشه) به روایت: حسین فتاحی تصویرگر: محمدرضا دادگر انتشارات: قدیانی
نظرات کاربران درباره کتاب رستم و اسفندیار (قصه های تصویری از شاهنامه 5)
دیدگاه کاربران