کتاب راز گریه ی سگ ها اثر محمدکاظم مزینانی و با تصویرگری علی فلاح کردی از انتشارات منادی تربیت به چاپ رسیده است.
این اثر جلد نهم از مجموعه ی " دوازده قصه از هزار و یک قصه " می باشد و یکی از داستان های زیبای هزار و یک شب را برای مخاطب بیان می کند. یکی از خصوصیات داستان های این کتاب کهن، تو در تو بودن و به وجود آمدن قصه های متعدد در دل داستان اصلی است و این خصیصه در این اثر به خوبی به چشم می خورد. مردی از طرف خلیفه به شهر بصره می رود تا مالیات را از حاکم آن جا که عبدالله نام دارد، گرفته و برای خلیفه به بغداد ببرد. او مدتی که در بصره است، در خانه ی حاکم اقامت می کند و متوجه می شود که او شب ها از خانه خارج می شود. نماینده ی خلیفه که کنجکاو شده تا بداند عبدالله به کجا می رود، شبی او را تعقیب کرده و متوجه می شود که او وارد سردابی می شود که در آن جا دو سگ با زنجیرهای طلا به تختی بسته شده اند و حاکم بصره به آن ها غذا و آب می دهد، دست نوازش بر آن ها می کشد و سپس آن دو را مجدد با زنجیر می بندد، در تمام این مدت سگ ها اشک می ریزند و با حسرت به عبدالله نگاه می کنند. نماینده ی خلیفه درباره ی این موضوع از عبدالله سوال می کند و پس ار اصرار فراوان داستان سگ ها را می شنود و با سرگذشتی حیرت انگیز مواجه می شود و ... . تصویرگری این اثر را " علی فلاح کردی " به انجام رسانده و این اثر برای گروه سنی ب و ج مناسب می باشد.
برشی از متن کتاب
از طرف خلیفه به بصره رفته بودم و منتظر بودم حاکم آن شهر، عبدالله، مالیات خود را بپردازد تا به بغداد برگردم. در منزل او اقامت داشتم. فهمیدم که نیمه شب ها، بی سر و صدا از خانه بیرون می رود. کنجکاو شدم که از آن ماجرا سر در بیاورم. شبی، پنهانی تعقیبش کردم، از چند پله پایین رفتیم و به سردابه ای رسیدیم. عبدالله یک پیه سوز و مقداری آب و غذا برداشت و وارد اتاقی شد؛ اتاقی بزرگ، با فرش هایی نفیس و تختی از عاج. دو سگ، با زنجیر طلا، به پایه ی تخت بسته شده بودند. زنجیرها را باز کرد. سگ ها به طرف عبدالله دویدند و صورت خود را به پایش مالیدند. نشست و با دست خد، غذا را لقمه کرد و در دهانشان گذاشت. کوزه ها را برداشت و به آن ها آب نوشاند. سگ ها با صدایی ضعیف ناله کردند و اشک ریختند. عبدالله دستمال حریری از جیبیش بیرون آورد و اشک آن ها را پاک کرد. دست نوازش به سرشان کشید و دوباره زنجیرها را به تخت بست و از اتاق بیرون آمد. سه شب، عبدالله را دنبال کردم. هر شب کارش همین بود. سراغ سگ ها می رفت. غذا در دهان آن ها می گذاشت و ناز و نوازش شان می کرد و به اتاقش بر می گشت. بالاخره طاقت نیاوردم و ماجرا را از او پرسیدم. با ناراحتی گفت: «این موضوع را فراموش کن و دیگر چیزی نپرس!» به او گفتم: «دوست دارم بدانم که چرا به آن سگ ها این قدر علاقه داری؟ چون چنین کاری از حاکم بصره بعید است.» با نگاهی غمزه ، به من خیره شد و دستم را گرفت و از پله ها پایین برد. به همان اتاق رسیدیم. سگ ها از دیدن عبدالله خوش حال شدند و با ادب و احترام، مقابل او نشستند و دم خود را جمع کردند. عبدالله گفت: «حکایت این سگ ها، بسیار عجیب و غریب است. به شرطی ماجرا را برایت تعریف می کنم که آن را با هیچ کس در میان نگذاری.» قسم خوردم که کلمه ای حرف هایش را جایی بازگو نکنم. عبدالله، روکرد به سگ ها و گفت: «اگر حرف نادرستی زدم، با صدای بلند پارس کنید و اگر حرفم راست بود، سر خود را تکان بدهید ... متوجه شدید؟» سگ ها سرشان راتکان دادند و عبدالله شروع کرد به حرف زدن: «پدرم مردی بود ثروتمند که وقتی مرد، دارایی زیادی از خود به جا گذاشت. من و برادرهایم، ثروت او را به نسبت مساوی بین خودمان تقسیم کردیم ... ای سگ ها، درست می گویم یا نه؟» سگ ها، سرشان را تکان دادند و عبدالله ادامه داد: «برادرهای من، تصمیم گرفتند با پول خود تجارت کنند و سوار کشتی شدند و به سفر رفتند. من هم مغازه ای خریدم و به کسب و کار مشغول شدم. شکر خدا، سود خوبی نصیبم می شد و زندگی آسوده ای داشتم. یک روز سرد زمستانی، در مغازه، کنار منقل آتش نشسته بودم که برادرهایم پیدایشان شد؛ با لباسی پاره پاره و حالی خراب؛ در حالی که مثل بید می لرزیدند و لب هایشان از شدت سرما، از تگرگ هم سفیدتر شده بود. از حال و روز برادرهایم فهمیدم که تمام دارایی خود را از دست داده اند. به حمام شان بردم. لباس نو بر تنشان پوشاندم و غذایی خوب به آن ها دادم، تا کم کم سرحال آمدند ... ای سگ ها، درست می گویم یا نه؟» ...
(دوازده قصه از هزار و یک قصه 9) نویسنده: محمد کاظم مزینانی تصویرگر: علی فلاح کردی انتشارات: منادی تربیت
نظرات کاربران درباره کتاب راز گریه ی سگ ها
دیدگاه کاربران