درباره کتاب ادواردو
"ادواردو" رمانی بسیار زیبا، جذاب و خواندنی با حکایتی مستندی است که از سرنوشت پر فراز و نشیب مردی جوان روایت می کند. شخصیت اصلی داستان پسری جوان با قدی بلند و موهایی طلایی می باشد که "ادواردو" نام دارد؛ او در کشور ایتالیا در خانواده ای بسیار ثروتمند با مادری یهودی و پدری مسیحی چشم به جهان گشود. در واقع او فرزند "سناتور آنیلی"، صاحب کارخانه ی عظیم فیات و فراری است که از همان دوره ی جوانی به یکی از چهره های شناخته شده و محبوب در کشور ایتالیا تبدیل می شود.
به دلیل شهرت فراوان، همواره مورد توجه افراد جامعه بوده و در نتیجه مدام کلیه ی اعمال و رفتارش زیر ذره بین قرار می گیرد. ماجرای اصلی داستان از جایی شروع می شود که "ادواردو" به مذهب شیعه علاقه مند شده و قصد دارد دین خود را تغییر داده و مسلمان شود. پدر و مادر "ادواردو" از شنیدن این موضوع به شدت خشمگین شده و با او مخالفت می کنند؛ کم کم خبر مسلمان شدن او در ایتالیا منتشر شد و "ادواردو" را به عواقبی سخت دچار می سازد.
آری، "ادواردو" علی رغم مخالفت های خانواده و جامعه ی مسلمان ستیزش باز هم دست از تصمیم خود نکشیده و در نهایت زندگی سرشار از رفاه و آرامشش را دچار تشویش و بحران می کند، از خانواده طرد شده و با شرایط و مسائلی بسیار سخت و دشوار روبه رو می گردد. در ادامه نویسنده با مهارت فراوان، از وقایعی جذاب و پرکششی روایت می کند که ذهن خواننده را به محتوای داستان جلب کرده و او را تا پایان با خویش همراه می سازد.
برشی از متن کتاب ادواردو
مثل تمام این چند روز فکر می کنم. اما نمی فهمم من این جا چه کار می کنم؛ این جا، ایتالیا، رم، هتل پاریس؛ با این آدم ها که همیشه فکر می کردم گروه خون مان هیچ جوره به هم دیگه نمی خورد. فکر می کنم دارم فرار می کنم! از کی؟... نسرین؟... شاید هم از خودم... فکر می کنم. می خواهم از نسرین دور شوم. شاید هم دارم تلاش می کنم بهش نزدیک تر شوم. قرم قاط شده ام. دینگ. در آسانسور باز می شود. جا ندارد. پراست از افسرهایی که لباس فرم پلیس پوشیده اند. کت و شلوار سرمه ای. با سرآستین و یقه های یراق دوزی شده، صورت های تراشیده، صاف صاف. شیک و پیک. دکتر زمزمه می کند: «لا اله الا الله». ناخودآگاه به گمانم، انگار آن پلیسی که به ما نزدیک تر است چیزی می شنود. یا می فهمد دکتر جمله ای به عربی گفته است. قبل از این که در آسانسور بسته شود نگاه تندی به ما می اندازد. تا مغز استخوانم فرو می رود لامذهب. تیز و مشکوک است. دکتر با آن ریش بلند و صورت کشیده، انگار خود بن لادن است. حس کردم صورتم گر گرفت.
آسانسور سر می خورد پایین. حامد بر می گردد طرف دکتر. چنگ می زند به بازویش. به زور تا شانه ی دکتر می رسد. «تو ... تو ...» زبانش از عصبانیت بند آمده بود. هشدار عبادی به موقع است و حامد زود خودش را مرتب می کند. دو تا افسر پلیس دیگر از پیچ راهرو می گذرند. می رسند چند قدمی مان. حامد از زیر چشم به شان نگاه می کند. شتاب زده. هراسان و نگران. افسرها انگار متوجه موقعیت مشکوک و قرم قاط ما شده اند. وقتی از ما می گذرند یکی شان بر می گردد و یک بار دیگر ما را برانداز می کند. دقیق و با ابروهای توی هم. دینگ. در آسانسور طرف چپ باز می شود. من و حامد زودتر می چپیم توی آسانسور. بعدش هم دکتر و عبادی. کوتاهی قد عبادی کنار درازای دیلاق دکتر بیش تر به چشم می اید. آسانسور سر می خورد پایین.. حامد از جا در می رود. می چرخد طرف دکتر.
نق می زند که چرا دکتر با این سر و وضع پا شده آمده اروپا؛ عین طالبان. دکتر فقط نگاه می کند؛ تند و تیز. انگار بگوید به تو مربوط نیست بچه. بعد رو می کند به عبادی و غر می زند که وقتی کار از راه درستش انجام نمی شود آدم این طوری خفت می افتد توی سوراخ موش؛ نه راه رفت دارد نه راه برگشت. داشت به حامد کنایه می زد. از اول از من و حامد خوشش نیامده بود. من و حامد هم چندان عاشقش نبودیم. جوجه دیپلمات عصبی! اما شد دیگر؛ قدیری نیامد و به جای خودش این را فرستاد. از همان اول بنای بد قلقی را گذاشته بود. توی فرودگاه تا فهمید تهیه کننده خودش نیامده دلخور شد. حالا مسئولیت کار افتاده بود دست حامد. یک پسر بچه ی بیست ساله. حتی از همان فرودگاه خواست برگردد. حامد به عبادی گفت جلویش را بگیرد. گفت از این یارو خوشش نمی آید؛ اما توی ایتالیا بهش احتیاج داریم...
نویسنده: بهزاد دانشگر انتشارات: عهد مانا
نظرات کاربران درباره کتاب ادواردو | بهزاد دانشگر
دیدگاه کاربران