معرفی کتاب به دنبال حسن صباح
نام حسن صباح در تاریخ با قلعه های مستحکم و سر به فلک کشیده الموت و فرقه اسماعیلیه گره خورده است. از او در تاریخ به عنوان مردی زیرک، کاردان، قدرتمند و سخنور یاد شده است. او در آغاز از مسلمانان شیعه دوازده امامی بود اما بعدها به فرقه اسماعیلیه پیوست. شخصیت اودستمایه برای نگارش کتاب هایی از زندگی و دورانی که او در آن می زیسته شده است.
در این کتاب نویسنده در قالب یک داستان به زندگی حسن صباح می پردازد. داستان از دوران کودکی او و زمانی که با پدرش برای تحصیل و رفتن به مکتب خانه به ری آمده است شروع می شود. درمکتب خانه با حسن طوسی (که بعدها به خواجه نظام الملک مشهور شد) و عمر خیام آشنا و دوست می شود. این سه، قرار می گذارند که هر یک درآینده به مقام و منزلتی برسد دوستانش را فراموش نکند. خواجه نظام الملک به دربار سلجوقیان راه یافت و دوستان را فراموش نکرد و حسن صباح را وارد دستگاه حکومتی کرد اما او پس از مدتی با پادشاه سلجوقی در مورد مسئله ای به مشکل برخورد و دربار را ترک کرد و به ری بازگشت.
در آن جا با فرقه اسماعیلیه آشنا شد و به تشویق آنان به قاهره رفت که با خلیفه المستنصر بالله دیدار کند. او بعد از بازگشت به ایران رهبری فرقه اسماعیلیه در ایران را به عهده گرفت. در این دوران افراد بسیاری تحت تاثیر او به این گروه پیوستند. ترورهای فدائیان او و سربازانش در تاریخ بارها به ثبت رسیده است. از جمله ترور دوست قدیمی اش خواجه نظام الملک. این کتاب در کنار داستان زندگی حسن صباح، صفحاتی دارد که به توضیح برخی امور که در داستان آمده و تصور آن برای خواننده نوجوان امروزی دشوار است می پردازد.
برشی از متن کتاب به دنبال حسن صباح
دیدار با اسماعیلیان تا به ری برسد در تمام راه ذهنش درگیر بود. کارش را به خوبی انجام داده متأسف بود که چرا نوشته ها را خودش به حضور سلطان نبرده است. لااقل می توانست چشم از غلام برندارد. به خانه می رفت که احساس کرد کسی سایه به سایه اش می آید. راهش را کج کرد. به بازاررفت و شنید: «مومن نامی دعوی باطنی دارد» باطنی؟ باز یاد امیره ضراب افتاد و دوران نوجوانی اش. سراغ مومن را گرفت.
«کجا چنین دعوی ای سر داده است؟» «در نهان است که اگر آشکارا چنین کند سر از تنش جدا سازند» «می توان او را یافت؟» «برای چه کار؟» «من حسن هستم پسر صباح. اگر می توانید به او خبر بدهید که قصد بیعت دارم.» مخاطب با نگاهی پر ازشک از او جدا شد و پاسخ را به بعد موکول کرد. حسن کمین کرد و سایه را به دام انداخت، پرسید: «چرا مرا دنبال می کنی؟» سایه که مردی رنگ و رو باخته بود، وقتی خنجر حسن را زیرگلوی خود احساس کرد گفت: «خواجه ام گفته.» «خواجه ات؟» «آری خواجه نظام الملک طوسی.» حسن خنجر را نزدیک تر کرد و به گلوی مرد مالید، اما خیلی زود خنجر را در غلاف فرو کرد و راهش را گرفت و رفت.
نویسنده: یوسف علیخانی تصویرگر: ناهید کاظمی انتشارات: ققنوس
نظرات کاربران درباره کتاب به دنبال حسن صباح
دیدگاه کاربران