محصولات مرتبط
کتاب اسمش همین است به قلم علیرضا
او در 13 آبان 1358 در شهر تهران متولد شده است. این کتاب شامل مجموعه اشعاری زیبا در قالب های شعری غزل، چهارپاره، مثنوی و سپید است. فضای شعری این کتاب گاهی عاشقانه است و گاه عارفانه. شاعر گاهی خواننده را به گذشته می برد و گاهی او را در زمان حال رها می سازد. علیرضا آذر از دوران دبستان به شعر علاقه مند بود و حاشیه های کتاب های درسی اش همیشه پر بود از دلنوشته ها. مشوق های او پدر و مادر و معلم هایش بودند. وی به شاعرانی همچون حسین منزوی، حافظ، سعدی، صائب، فروغ فرخزاد و قیصر امین پور علاقه دارد اما الگوی خاصی را (همانطور که خودش عنوان کرده) ندارد. قالب های شعری مورد علاقه او چهارپاره، غزل، مثنوی و سپید هستند. او در زمینه ترانه سرایی هم فعالیت می کند. نخستین فعالیت او در زمینه ترانه سرایی مربوط به سال 89 و ترانه تیتراژ پایانی سریال ستایش است.
کتاب اسمش همین است به قلم علیرضا آذر در انتشارات نیماژ به چاپ رسیده است.
برشی از متن کتاب
چشم هایش شروع واقعه بود، آسمانی درون آنها من
در صدایش پرنده می رقصید، بر تنش عطر خوب آویشن
.
باز آویزه هایی از گیلاس، پشت گوشش شلوغ می کردند
دست های کمند نیلوفر، سینه ریزی ظریف بر گردن
.
احتمالا غریبه می آمد، از خیابان به شرم رد می شد
دختر پا به راه دیروزی، هیکل رو به راه حال زن
.
در قطاری که صبح آمده بود، دشت هایی وسیع جا ماندند
شهر از این زاویه قفس می شد، زیر پاهای گرم در رفتن
.
پشت سر لاشه های پل بر پل، پیش رو کوره راه سر در گم
مثل یک مادیان ناآرام، در خیابان سایه و روشن
.
در خیالش قطار مردی بود، بی حیا بی لباس بی هر چیز
در خیالش عروس خواهد شد، توی هر کوپه کوپه آبستن
.
سارقانی که دست می بردند، سیب سرخ از حصار بر دارند
تکمه هایی که حیف می مردند، روی دنیای زیر پیراهن
.
مردمانی که توی پنجره ها در پی هر چی لخت می گشتند
پیش چشمان گردشان اینک فرصتی داغ بود طعم بدن
.
آسمان با گُرُم گُرُمب از درد عکس هایی فجیع می انداخت
چکه های غلیظ خون افتاد، از کجا روی صورت دامن؟؟!!
.
او مسافر نبود اما باز منتظر تا قطار برگردد
مثل حالا که داشت بر می گشت تن تتن تن تتن تتن تن تن
.
سوت کم رنگ سرد می آمد، تیر غیبی تلق تلق در راه
خاطراتی که داشت قل می خورد، روی تصویر ریل راه آهن
.
توی چشم فلان فلان شده اش، آسمانی برای ماندن نیست
زندگی بود و آخرین شیهه، مادیانی در انتظار ترن
...................................................................................................................
نیت زنده ماندنم این بود
غرق چشمان غرق خون باشم
تا نگاهم کنند چشمانت
حالت دیگر جنون باشم
.
ماجرا گیج و ویج تر می شد
تا به چشمت نگاه می کردم
زندگی را درست می رفتم
آخرش اشتباه می کردم
.
روزگار من و تو رنگی بود
قدمی عشق را نفهمیدی
هر چه گفتم انارها سرخند
تو سیاه و سفید می دیدی!
.
نامه ات را هنوز می خوانم
گفته بودی بهار می آیی
می نویسم قطار اما تو
با کدامین قطار می آیی
.
آخر نامه راه افتادم
تو ولی پشت راه ماسیدی
آنقدر خشک زندگی کردی
که ترک خوردی و پلاسیدی
.
گفته بودم که هر کجا باشی
دل آن خانه آب خواهد شد
گفته بودم که رو برگردانی
بین ما هم خراب خواهد شد
.
زندگی را وجب وجب گشتم
تا کسی اهل دردسر باشد
یک نفر از نژاد تابستان
لا اقل از تو گرمتر باشد
.
از کنار گذشته ها بگذر
من به فکر شکار فردایم
تو به دنیای مرده خو کردی
که به چشمت عجیب می آیم
.
تا هیاهوی ریل می آمد
می دویدم تو را نگه دارم
حال و روزم مگر چقدر ابری است
که پس از هر قطار می بارم
.
در تمام قطارها مردم
زندگی در خیال یعنی این
آخرین کوپه هم تو را کم داشت
آرزوی محال یعنی این
- پازل شعر امروز
- شاعر: علیرضا آذر
- انتشارات: نیماژ
نظرات کاربران درباره کتاب اسمش همین است - علیرضا آذر
دیدگاه کاربران