درباره کتاب قصه های شاهنامه (جلدهای 1 تا 3)
کتاب قصه های شاهنامه جلدهای 1 تا 3، به روایت آتوسا صالحی و تصویرگری نیلوفر میرمحمدی توسط نشر افق به چاپ رسیده است. داستان ها و افسانه های شاهنامه ی فردوسی این بزرگترین کتاب شعر حماسی به زبان فارسی، بارها توسط نویسندگان مختلف برای کودکان و نوجوانان بازنویسی و بازآفرینی شده است. در این کتاب که خود از سه بخش تشکیل شده و به صورت جلدهای جداگانه نیز به چاپ رسیده، داستان ضحاک بنده ی ابلیس، فرزند سیمرغ و اسفندیار رویین تن با نثری متفاوت و روشی نوین برای مخاطب بیان می شود و این شیوه ی بدیع، خواندن کتاب را لذت بخش می کند. کتاب برخلاف دیگر آثار مشابه، از روایت داستان خودداری کرده و این بار، گویی مخاطب رمانی حماسی- عاشقانه را می خواند. در ابتدای هر داستان شجره نامه ای مختصر از شخصیت های آن داستان آمده است تا خواننده در حین خواندن کتاب، با شنیدن اسامی از ارتباط خویشاوندی آنان آگاه باشد. در داستان فرزند سیمرغ خواننده می خواند که فریدون پادشاه ایران سرداران خود سام و قارن را فرا می خواند. او از طرف فرزندان ناخلفش تور و سلم که ناجوانمرادنه برادر کوچکترشان ایرج را به کام مرگ فرستاند، نامه هایی دریافت کرده است و آنان اظهار ندامت و پشیمانی خود را اعلام کرده اند. فریدون نمی تواند اظهارات آنان را باور کند و اطمینان دارد آن ها که اکنون بر سرزمین های توران و روم حکمرانی می کنند، چشم طمع به ایران زمین دارند. منوچهر نوه ی ایرج نیز می خواهد انتقام پدر بزرگ خود را بگیرد و به همراه سام، قارن و گرشاسب با سپاهی بزرگ به نیروی دشمن حمله می کنند و بعد از شکست آنان، فریدون که مرگ خود را نزدیک می بیند، منوچهر را پادشاه ایران معرفی می کند و از سام می خواهد همواره از او حمایت کند. در همین روز پیکی از زابلستان به سام خبر می دهد که همسر او منتظر به دنیا آمدن فرزندی است. سام با عجله ی بسیار خودر ا به زابلستان می رساند و در می یابد که فرزندش با موهایی سپید به دنیا آمده است. او که نمی تواند با چنین فرزندی روبه رو شود او را به دامنه ی کوه البرز می برد و ... . تصویرگری کتاب را " نیلوفر میرمحمدی " انجام داده است و این اثر برای نوجوانان مناسب است.
بخشی از کتاب قصه های شاهنامه (جلدهای 1 تا 3)
روزها گذشته است. ما تنها مانده ایم. همه فراموشمان کرده اند.
روزها گذشته و صدای پای هیچ اسبی به گوش نرسیده، هیچ سواری از راه نیامده و هیچ مشتی بر در نکوبید است .
ما در این دژ سنگدل، تنها مانده ایم. دژی با دیوارهای بلندی که سر در ابرها فرو برده اند. ما را از این دیوارها راه گریزی نیست.
نوش آذر می گوید: «دیگر فراموش مان کرده اند برادر!»
می گویم: «دلم برای پدر می سوزد. ما هنوز در آغاز راهیم؛ اما پدر ما، پهلوانی است بی هماورد. هیچکس را تاکنون زهره ی ایستادن در برابر او نبوده است. نه، نمی توانم امروز دست هایش را در بند ببینم. آخر گشتاسب چگونه پدری است؟ پدری که زنجیر بر دست های پسرش می بندد؛ بر دست های پسرش که از بند دشمن آزادش کرد. پدر می توانست به این بند تن در ندهد. او میتوانست ...»
-میتوانست؛ اما نمی خواست. نمی خواست در برابر پدرش بایستد.
به ایوان میروم و به آسمان می نگرم؛ به ابرها که آزادند و به خورشید که در پشت شان زندانی است. می گویم: «هوا چقدر دم کرده است. کاش بادی می آمد.»
نوش آذر به ایوان می آید. دستم را می کشد: «بیا ... زودتر بیا بهمن! پیکی تورانی در راه است. چه باید کرد؟»
می گویم: «بگو دروازه ها را بگشایند. دیر وقتی است که کسی به سوی ما نیامده. بگو دروازه را بگشایند.»
اما دیده بانان، بی نشان گشتاسب در را به روی هیچ کس نخواهند گشود!
به سوی دروازه می رویم. هنوز نرسیده ایم که دروازه گشوده می شود. پیک به تاخت پیش می آید. نه ... این پیک نیست. این جاماسب وزیر است. به پیشوازش می رویم.
جاماسب میخواهد پدر را ببیند. می گوید: «پیامی دارم از گشتاسب بزرگ!»
جاماسب را به شتاب نزد پدر می بریم. پدر دربند است. جاماسب زانو میزند: «درود بر اسفندیار بزرگ! چشمان من کور باد تا تو را چنین خوار، دربند نبیند!»
پدر سربالا نمی گیرد. زیر لب می گوید: «بگو چه می خواهی؟»
سرورم؛ از سوی پدرتان پیامی دارم. او تو را به خود خوانده است. تورانیان به ایران تاخته اند. جنگی سخت در گرفته است. راه از هر سو بر ما بسته شده. همه سخت ناامید و اندوهگین اند. سرورم؛ به جز تو کسی را توان بازگرداندن آزادی به ایران نیست. با من بیا.
-من همیشه در کنار پدر بودم. او را از جنگ ها رهانیدنم. از من، همه به او آسانی رسید و او، جز سختی برای من نداشت. و اینک باز گرفتار شده، به یاد من افتاده؟ نه، من در این بند می مانم. برو! برو و ما را آسوده بگذار!
جاماسب به خاک می افتد. دست اسفندیار را در دست می گیرد: «میدانم که از پدر رنجیده ای. من خنجری را که او به جانت زد، به چشم دیدم؛ اما اکنون او بسیار پشیمان است. او اندوهگین است و یزدان را گواه گرفته که چون به سویش بازگردی، تاج و تختش را به تو بخشد.»
اسفندیار روی برمیگرداند: «من پدرم را بهتر از تو می شناسم وزیر! او چون از این جنگ رها شود، همه گفته هایش را از یاد خواهد برد. می دانم.»
جاماسب می گوید: «اما پهلوان! ایرانیان چه؟ آن هایی که به خاک می افتند، زنانی که اسیر می شوند و کودکانی که آوار می مانند. تو پیش از این دلسوزتر بودی. اینک اگر دلت چون سنگ، سخت شده، از خواهرانت بشنو که آن ها را به اسیری برده اند و از برادرت که بسیار به مرگ نزدیک است و سخت چشم به راه توست.»
فهرست کتاب قصه های شاهنامه (جلدهای 1 تا 3)
- ضحاک بنده ی ابلیس
- فرزند سیمرغ
- اسفندیار رویین تن
- به روایت: آتوسا صالحی
- تصویرگر: نیلوفر میرمحمدی
- انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب قصه های شاهنامه (جلد های 1 تا 3)
دیدگاه کاربران