کتاب گلستان، بوستان و غزلیات خواندنی سعدی توسط جعفر ابراهیمی(شاهد) و مسعود علیا بازنویسی و گردآوری شده و توسط نشر پیدایش به چاپ رسیده است.
در این کتاب نوجوانان با آثار شاعر بلند آوازه ی ایران، استاد سخن، سعدی شیرازی آشنا می شوند. سعدی نه تنها یکی از ستارگان درخشان آسمان شعر و ادب فارسی است، بلکه یکی از شاعران بزرگ جهان به شمار می آید و شهرتی جهانی دارد. گلستان و بوستان و غزلیات سعدی از آثار فاخر زبان فارسی به شمار می روند و نویسندگان این اثر بخش های مهم این آثار را برای مخاطب نوجوان به زبان ساده ای باز نویسی کرده اند، تا نوجوانان با بخشی از مهمترین آثار زبان فارسی آشنایی بهتری پیدا کنند. بیست و نه حکایت از گلستان و سی و پنج حکایت از بوستان و چندی از بهترین غزلیات سعدی محتویات کتاب را تشکیل داده اند. حکایات کتاب با زبانی ساده اما تا حد قابل توجهی وفادار به متن اصلی آن ها بازنویسی شده است و هرجا نیاز به توضیح بیشتری در مورد کلمه ای بوده، درحاشیه ی کتاب ذکر شده است. تصویرگران کتاب فرشید شفیعی و محمد مهدی طباطبایی هستند.
برشی از متن کتاب
حکایت دوازدهم شاعر بی نوا آورده اند که در زمان قدیم، شاعری بود که از دیار به آن دیار سفر میکرد و مدح بزرگان یم گفت و درمی چند می گرفت و زندگی خویش می گذرانید. روزی از روزها، از قضای روزگار، گذر شاعر مداح به دهی افتاد که در آنجا جمع دزدان زندگی می کردند. آنجا دهِ دزدان و راهزنان بود. شاعر با خود گفت: «شانس و اقبال با من یار است. جای خوبی آمده ام. دزدها و راهزن ها معمولا ثروتمندند، همانطور که بسیاری از ثروتمندان دزد و راهزنند. بهتر است بروم و مدح امیر دزدان را بگویم. او بی شک جایزه خوبی به من خواهد داد. چون او ثروتش را بدون رنج و زحمت به دست آورده است، بنابراین در این بخشندگی، کارش بی حساب خواهد بود و هرچه بخواهم به من خواهد بخشید.» بعد باخودش فکر کرد: «ولی درباره دزدها چه بگویم. در شعر بگویم که دزدها کار خوبی می کنند که دزدی می کنند؟ ولی چاره ای نیست من که قلبا مدح او را نمی گویم. فقط چند بیتی سرهم می کنم که جایزه ای بگیرم. گور پدر دزدها، چه کار دارم که کارشان درست است یا نادرست؟ من کار خودم را می کنم. طرف می خواهد دزد باشد یا آدم درستکار. در شعرم به دزد می گویم دزد و به زاهد می گویم زاهد.» شاعر در گوشه ای نشست و با عجله، قصیده ای ساخت و پرداخت و راه خانه امیر دزدان را پیش گرفت. با پرس و جو، توانست خانه امیر دزدان را پیدا کند. امیر دزدان کنار پنجره ایستاده بود، پرسید: «بامن چه کار داری؟» شاعر گفت: «من شاعرم. مدح تو را گفته ام. اگر اجازه دهی به درون می آیم و شعرم را برایت می خوانم.» امیر دزدان گفت: «لازم نکرده، همان جا بمان و شعرت را بخوان!» شاعر گفت: «آخر اینجا خیلی سرد است. مگر نمی بینی که زمین یخبندان است؟ اجازه بدهید در خانه شعر را بخوانم. در کنار آتش بهتر می توانم شعرم را بخوانم.» امیر دزدها گفت: «حرف اضافی موقوف. می خواهی همان جا بخوان نمی خواهی بزن به چاک» شاعر به ناچار پای پنجره و در سرما ایستاد و شعر را خواند. دست و پایش از شدت سرما می لرزید. وقتی شعرش را خواند و تمام کرد، منتظر ماند تا امیر دزدها مزدش را بدهد. امیر دزدها با دقت به شعر شاعر گوش کرد. بعد از تمام شدن شعر، خیره خیره در چهره او نگریست. شاعر خوشحال شد و در دلش گفت: «گویا از شعرم خوشحال شده است. حالاست که کیسه زر به سویم پرتاب کند و تلافی این سرما و یخبندان را بکند. کیسه زر گرمم می کند و یخ های وجودم را آب خواهد کرد.» امیر دزدها پس از آنکه لحظه ای چند در او خیره نگریست، فرمود تا جامه از بَرکنند و از دِه بیرون کنند ... شاعر بیچاره حتی نتوانست کوچک ترین اعتراضی بکند. لباس هایش را از تنش درآوردند و در آن سرمای کشنده، رهایش کردند. شاعر در آن سرمای زمستان و روی زمین یخ بسته، سر و پا برهنه به راه افتاد تا هرچه زودتر از آن ده شوم بیرون رود. مسکین، برهنه به سرما همی رفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند! شاعر بیچاره خم شد که سنگی را بردارد و به سوی سگ ها پرتاب کند تا شاید بترسند و بگریزند، اما از بخت بد شاعر، هرچه کوشید سنگی را از زمین بکند، نتوانست که نتوانست. عاجز شد و با عصبانیت لگدی به سوی سگ ها پراند و با خشم فریاد زد: «این چه حرامزاده مردماننند. سگ را گشاده اند و سنگ را بسته!» امیر دزدان که در خانه و کنار پنجره ایستاده بود و او را تماشا می کرد و می خندید، از سخن او خوشش آمد و تصمیم گرفت که پاداشی به او بدهد. فرمان داد تا او را برگرداندند. هنگامی که شاعر بازگشت، امیر دزدان از او عذرخواهی کرد و گفت: «ای حکیم! سخن تو مرا خوش آمد. از من چیزی بخواه تا بدهم. هرچه می خواهی بگو.» شاعر که می دانست خیری از دزدان به او نخواهد رسید، در حالی که از سرما می لرزید، گفت: «جامۀ خود می خواهم اگر انعام فرمایی» سالار دزدان را بر او رحمت آمد و جامه باز فرمود و قبا پوستینی بر او مزید کرد و درمی چند. حکایت شانزدهم سنگ انتقام آورده اند که در زمان قدیم، مرد صاحب مقامی بود که از مقام بلند خود سوء استفاده می کرد و مردم را آزار می داد. کسی در شهر نبود که نیشی از او ندیده باشد. مرد صاحب مقامِ مردم آزار، از آزار دادن مردم لذت می برد. مردم بیچاره نیز به خاطر مقام بلند آن مرد، جرات نمی کردند پاسخ آزارهایش را بدهند ویا حتی در برابر آزارها و اذیت های او لب به شکایت باز کنند. هیچ کس نمی توانست اعتراضی به کارهای او بکند چون همه می دانستند که اعتراض کردن همان است و آزار بیشتر دیدن همان. روزی از روزها، درویش غریبی وارد آن شهر شد. درویش غریب هیچ گونه اطلاعی از آزارهای آن مرد صاحب مقام مرد م آزار نداشت. او درویش بیچاره ای بود که در عمرش، آزارش به یک مورچه هم نرسیده بود. او چگونه می توانست باور کند که مردی صاحب مقام، مردم را به شدت آزار دهدو از این آزار دادن، لذت هم ببرد. از قضای روزگار، روزی از روزها درویش با آن مرد نابکار رو به رو شد. درویش بیچاره بی خبر از همه چیز، در بازار می رفت که سینه به سینه مرد صاحب مقام مردم آزار درآمد. آن مرد نابکار با دیدن درویش خیلی خوشحال شد، چون طعمه تازه ای یافته بود برای آزردن. او با خود گفت: «نباید کسی در شهر، از دست من در امان بماند. باید از همه مردم زهر چشم بگیرم. بطوری که همه مردم با دیدن من مثل بید بلرزند و تعظیمم کنند.» مردم آزار، سنگی از زمین برداشت و بر سر درویش بیچاره زد. خون از سر درویش جاری شد. او دست بر سر خون آلود خود گذاشت و به سوی مردم آزار برگشت تا اعتراضی بکند و پاسخ مردم آزاری اش را بدهد، اما کسانی که در اطرافش بودند فوران به او رساندند که بهتر است سکوت کند و دست به کاری نزند. آنها آن مردم آزار را به درویش معرفی کردند. درویش دانست که چاره ای جز فروخوردن خشم و سکوت کردن ندارد و نباید لب به شکایت باز کند. پس خم شد و همان سنگی را که سرش را شکسته بود، برداشت و در جیب خود گذاشت. مرد آزار با تعجب پرسید: «آن سنگ را چرا در جیب نهادی؟» درویش گفت: «سنگی که بتواند سر درویش بیچاره و بی آزاری را بشکند، سزاوار است که نگاهداری شود شاید روزی به درد بخورد!» ....
نویسنده
" جعفر ابراهیمی " در سال 1330 در استان اردبیل و در خانواده ای با ذوق و قریحه ای ادبی متولد شد . تا 10 سالگی در زادگاه خود بود و سپس به همراه خانواده به تهران آمد. وی از دوران کودکی دارای استعداد شعر گفتن بود. اولین شعر خود را در 12 سالگی سرود و در مجله سروش کودکان چاپ نمود. وی از سال 1358 نوشتن داستان برای کودکان و نوجوانان را آغاز کرده و آثار بسیاری را برای کودکان و نوجوانان نوشته است. ایشان در سال 1380 یعنی تا زمان بازنشستگی مسئولیت شورای شعر کانون را بر عهده داشت. «یک سنگ و یک دوست» و «در سوگ سهراب» از دیگرآثار او است.
تازه هایی از ادبیات کهن ایران بازنویس و گردآورنده: جعفر ابراهیمی(شاهد)، مسعود علیا تصویرگران: فرشید شفیعی، محمد مهدی طباطبایی انتشارات: پیدایش
نظرات کاربران درباره کتاب گلستان، بوستان و غزلیات خواندنی سعدی - پیدایش
دیدگاه کاربران