کتاب قصه ی شیرین ویس و رامین از مجموعه ی تازه هایی از ادبیات کهن برای نوجوانان با بازنویسی لاله جعفری و تصویرگری علی نامور توسط نشر پیدایش به چاپ رسیده است.
" ویس و رامین " حماسه ای تاریخی، عاشقانه و آموزنده به دوره شاهنشاهی و امپراتوری پارتیان باز می گردد. این کتاب در اصل به زبان پهلوی بوده و در عصر " فخرالدین اسعد گرگانی "، بسیار مورد پسند مردم اصفهان بوده است بودند و در آنجا مردم از آن برای آموختن زبان پهلوی استفاده می کردند. این داستان از دشمنی دو خاندان بزرگ پارتی یکی از شرق و دیگری از غرب است. یکی از طرفین درگیری خاندان " قران " و طرف دیگر، پادشاه " مرو " بوده است. داستان از آنجا آغاز می شود که پادشاه میانسال مرو به " شهرو " ملکه زیبا و پری چهره، ابراز علاقه می نماید. شهرو به پادشاه مرو توضیح می دهد که متاهل و دارای یک فرزند پسر به نام " ویرو " می باشد. اما ناگزیر می شود به دلیل داشتن روابط دوستانه با خاندان بزرگ و قدرتمند در شمال شرقی ایران قول بدهد که اگر روزی صاحب دختری شد او را به همسری پادشاه مرو در بیاورد. شهرو هیچ گاه فکر نمی کرد، فرزند دیگری بدنیا بیاورد. اما از قضای روزگار، صاحب دختری شد.
شهرو ملکه زیبای ایرانی، نام دخترک را ویس گذاشت. ولی بلافاصله ویس را به دایه ای سپرده تا او را به خوزان (خوزستان امروزی) ببرد و در آنجا مراقب او باشد. سالها می گذرد و ویس دختری جوان و زیبا رو می شود و این امر دایه را نگران می کند. او در نامه ای به شهرو مادر ویس، از او می خواهد تا سرو سامانی به زندگی دخترش بدهد، مبادا که دختر جوان، خودش شویی را برگزیند.شهرو، سریعا اقدام می کند و مراسم ازدواج ویس و ویرو را ترتیب می دهد، و در این بین، در روز مراسم " زرد " برادر ناتنی پادشاه مرو برای تذکر درباره قول شهرو وارد کاخ شاهنشاهی می شود. ولی ویس که هرگز تمایل به چنین ازدواجی نداشت از درخواست پادشاه مرو و نماینده اش زرد امتناع می کند. خبر نیز به گوش پادشاه مرو رسید و وی از این پیمان شکنی خشمگین شد. پادشاه مرو، سپاهیان نظامی فراهم نمود تا با شهرو وارد نبرد شود. پس از خبر دار شدن شهرو از این ماجرا وی نیز لشکری فراهم نمود و آماده ی جنگ شد. پس از چندی هر دو لشگر، رویاروی یکدیگر قرار گرفتند. نبرد آغاز شد و " قارن "، پدر ویس، همسر شهرو، در این جنگ کشته شد. در فاصله نبرد رامین و ویس هر کدام در کنار سپاهیان خود بودند. آری نقطه آغازین عشق، رقم خورد. پس از نبردی سخت پادشاه مرو با شهرو رو در رو می گردد و وی را از عذاب سخت پیمان شکنی در نزد اهورامزدا آگاه می نماید. شهرو در نهایت به درخواست پادشاه مرو تن می دهد و دروازه شهر را به روی پادشاه مرو گشود تا وارد شود و ویس را با خود ببرد. پس از بردن ویس به دربار پادشاه مرو در شهر جشن باشکوهی برگزار شد و مردم از اینکه شاه شهرشان ملکه خویش را برگزیده است خرسند شدند و شادمانی کردند. ولی رامین از عشق ویس در اندوه و دلگیری تمام بیمار شد و سپس بستری شد.
ویس نیز که هیچ علاقه ای به همسر جدید خود، پادشاه مرو، نداشت مرگ پدرش را بهانه نمود و از همبستر شدن با پادشاه مرو امتناع کرد. در این میان شخصیتی سرنوشت ساز وارد صحنه عاشقانه این دو جوان ایرانی می شود و زندگی جدیدی برای آنان و تاریخ ایران رقم می زند. وی دایه ویس در دوران کودکی است که پس از شنیدن خبر ازدواج پادشاه مرو با ویس خود را از خوزستان به مرو می رساند. سپس با نیرنگ هایی که اندیشه کرده بود ترتیب ملاقات ویس و رامین با یکدیگر را می دهد و هر سه در یک ملاقات سرنوشت ساز به این نتیجه می رسند که ویس تنها و تنها به رامین می اندیشد و نمی تواند با پادشاه مرو زندگی کند ولی از طرف دیگر رامین احساس گناه بزرگی را در دل خود حس می کرد و آن خیانت به زن همسرداری است که زن برادرش نیز بوده است ولی به هر روی آنان لحظه ای دوری از یکدیگر را نمی توانستد تاب و توان بیاورند. پس از ملاقات به کمک دایه ویس و رامین آنها بهترین لحظات خود را در کنار یکدیگر سپری می کنند. پادشاه مرو که از جریانات اتفاق افتاده آگاهی نداشت از برادرش، رامین، و همسرش، ویس، برای شرکت در یک مراسم شکار در غرب ایران دعوت می کند تا هم ویس بتواند با خانواده اش دیداری کند و هم مراسم نزدیکی بین دو خاندان شکل گیرد ولی نزدیکان پادشاه مرو از جریانات پیش آمده بین دایه و ویس و رامین خبرهایی را به شاه مرو میدهند. شاه مرو از خشم در خود می پیچد و آنان را تهدید به رسوایی می کند. حتی رامین را به مرگ تهدید می کند. ویس پس از چنین سخنانی لب به سخن می گشاید و عشق جاودانه خود را به رامین فریاد می زند و...
نشر پیدایش، ناشر برگزیده ی سال های ٧6، ٨٣ و ٨٧ کشور، ناشر نخست چهارمین بینال بین المللی تصویرگران ایران، ناشر برگزیده ی سالهای ٨١،٨٢ و ٨6 نمایشگاه بین المللی کتاب و ناشر برگزیده ی سال های80 و ٨٩ جشنواره ی رشد، می باشد.
برشی از متن کتاب
آری، گردش زمانه چنین کرده است. ستاره ی بختی به خاک افکنده می شود و ستاره ی بختی دیگر طلوع می کند. زمانه به ویرو جفا می کند و به نوبد وفا. بر یکی بیداد می راند و بر دیگری داد. خانه ی شادمانی یکی را ویران می سازد و باغ پیروزی دیگری را شکوفا. بر دل یکی سنگ می گذارد و بر سرش خاک می پاشد و به دست دیگری جام می دهد و یار را در کنارش می نشاند. روزگار ویرو و ساه موبد چنین می شود. اما در گردش زمانه نیک بنگر! که این سرانجام کار نیست. زیرا که شادی موبد پایدار نیست. شاه موبد، شادمان و رها از جفای جهان، اسب می تاخت و هر بار با وزش نسیمی که بوی هوش ویس را از کجاوه می آورد، سرمست می شد و به هیچ چیز دیگر نمی اندیشید، جز او. اما ناگهان نسیم، تندباد شد، تندبادی که سرنوشتی سخت را برای شاه موبد رقم زد. آنها به جانب خراسان در حرکت بودند که ناگهان تندباد وزید و پرده ی کجاوه ی ویس را کنار زد و چهره ی ویس پیدا شد. از بخت بد موبد، رامین همان جا بود و رخسار ویس را دید. رامین به یک نگاه، دل از کف داد. دیدار ویس جادویی بود که جان از تن رامین ربود. جادوی نگاه، دل از کف داد. دیدار ویس جادویی بود که جان از تن رامین ربود. جادوی نگاه، زودتر از هر تیری بر دل رامین اثر کرد و او را چون برگی که از درخت می افتد، از اسب بر زمین انداخت. گرفته ز آتشِ دل، مغز سر جوش هم از تن دل رمیده هم ز سر هوش ز راه دیده شد عشقش فرو دل از آن بستد به یک دیدار ازو دل درخت عاشقی دست از روانش ولیکن گشت روشن دیدگانش مگر زان کِشت او را دیده در جان که او را زود آرد بار مرجان زمانی همچنان بود اوفتاده چو مستِ مستِ بی حد خورده باده رخ گلگونش گشته زعفران گون لب میگونش گشته آسمان گون ز رویش رفته رنگ زندگانی برو پیدا نشان مهربانی دلیران، سواران و پیادگان دور رامین گرد آمدند. کسی نمی دانست بر او چه می گذرد و به چه رنجی دچار شده است و چرا اینچنین ناله می کند و آه می کشد. اندکی بعد، رامین به خود آمد و شرمگین از نگاه دیگران، سر به زیر افکنده و سوار بر اسب شد. اینک او یک آرزو بیشتر نداشت؛ آرزوی تندبادی دیگر که دوباره پرده را کنار زند و چهرهی ویس را پدیدار کند. اما رامین، اینک راهی جز صبوری نداشت. پس دل به نسیمی بسنده کرد تا هربار بویی از ویس برایش به ارمغان آورد. سرانجام شاه موبد و همراهانش و ویس و در پی آنها رامین به مرور رسیدند. موبد از این پیروزی شادمان بود و ویس، اندوهگین؛ گاه به یاد مادر اشک میریخت و گاه در غم ویرو ناله سر می داد. گهی خاموش خون از دیده راندی گهی چون بیدلان فریاد خواندی نه لب را بر سخن گفتن گشادی نه مر گوینده را پاسخ بدادی تو گفتی در رسیدی هر زمانی از انده جان او را کاروانی تنش همچون درخت خیزران گشت به رنگ و گونه همچون زعفران گشت خبر به گوش دایه رسید و وقتی دانست که موبد چگونه ویس را دزدیده است. دنیا پیش چشمش تیره و تار شد و بسیار نالید: " ای ماه شب چهارده، ای زیبایم!تو جان منی، بی تو چطور زندگی کنم؟ روزگار از جانت چه می خواهد که هنوز دهانت بوی شیر میدهد، اما داستانت را بر سر زبانها انداخته است. "عزیز من! آهو شدی و در عشق گرگ اسیر. چرا باید چنین ستمگری هواخواه تو باشد؟ تو را آواره کردند و مرا بیدختر و بیچاره. تو را آوارهی زیبایی ات کردند و مرا آوارهی دوری از تو. با اشک هایم، دشت ها را رودخانه می کنم و با ناله هایم، کوه ها را صحرا. بی تونمی خواهم که در جهان، نشانی از من باشد." پس آن گاه هر چه را که شایسته ی دختر پادشاه است، برای ویس آماده کرد و بار سی شتر کرد و راهی مرو شد. چون دایه، نزد ویس رسید، گویی جان رفته اش به تن بازگشت. اما ویس خسته دل، تنها زاری می کرد و بر جوانی تباه شده اش اشک می ریخت. دل دایه با دیدن اشک های ویس، در آتش اندوه بریان شد. دایه گفت: "عزیز من! چرا با خودت چنین می کنی؟ مادرت که تو را به دست موبد داد، ویرو هم که به دنبالت نیامد، پس غم که را می خوری؟ انروز روز شادی توست، نه روز اندوه. هم زیبایی و هم همسر پادشاه، بیش از این دیگر چه می خواهی؟ " نصیحت های دایه تمامی نداشت، اما همه ی آنها در نظر ویس مثل باد بود. پس دیگر طاقت نیاورد و گفت: "حرف هایت بذری است که میوه نمی دهد. من تخت پادشاهی و مال و منال نمی خواهم. پس بدان که نه موبد از من خیری نی بیند و نه من از او." دایه، دوباره مهربانانه زبان به نصیحت گشود و گفت: " ای عزیز مادر! از سر نادانی، بدخلقی و ستیز مکن. حرفم را گوش بده و از جا بلند شو. سر و رویت را بشوی و لباس زیبا بر تن کن. سپس بر تخت بنشین و تاج ملکه را بر سر بگذار. ویس! گاه آدمی مجبور است برای آبرویش، بعضی کارها را انجام دهد. زیرا که بستن دهان مردم، بهترین کار است. چرا که اگر چنین نکنی و مردم را کوچک و حقیر بشماری، دشمنانی بسیار پیدا می کنی. پس اینک نه به خاطر موبد، بلکه برای حرف مردم هم که شده برخیز و ستیزه جویی با موبد را فراموش کن." این بار ویس با شنیدن سخنان دایه، کمی آرام شد. سر و روی خود را شست و دایه او را آراست. دایه، ویس را چنان زیباتر کرد که خورشید بر او رشک می برد. انا با این همه ویس، اندوهگین به دایه گفت: " بخت با من سر ناسازگاری دارد. دیگر چاره ای جز کشتن خود را ندارم. اگر به دادم نرسی و این اندیشه را از من دور نکنی، به زودی خود را خواهم کشت. خوب گوش کن چه می گویم! بایستی قبل از آنکه او مرا به همسری خود درآورد، دامی جلو راهش بگستری. می دانی که من اینک سوگوار قارن هستم و تا یک سال نیز چنین خواهم بود و تن به همسری مو بد نخواهم سپرد. پس نیرنگ و جادویی در کار کن تا در این فرصت یک ساله، موبد, صبور باشد و مرا به همسری نخواهد. دایه ی من! دایه ی من! اگر آنچه را که گفتم انجام ندهی، تو خود نیز هیچ گاخ بر بخت و اقبال من مباهات نکنی." با شنیدن سخنان ویس، دایه مبهوت به او خیره شد و گفت: " چشم و چراغ من! طاقت آن ندارم که ببینم بر تو ستمی برود. رنج بسیار، سیاه دلت کرده و سپاه جادو بر تو راه یافته است. از راه انصاف و مهر دور افتاده ای. اگر چه فرمانت دام را به درد آورده است، اما چه کنم که جز خشنودی تو کاری نمی توانم بکنم. طلسمی در کار می کنم، اما فقط تا آن زمان که مهر موبد به دلت افتد. دلت که به مهر او شاد شد،طلسم را سوزانده و شادی شما را جشن می گیرم." سپس طلسمی ساخت که تا پابرجا بود، میلی به همسری ویس نداشت. دایه، طلسم را در زمینی که بر لب رود بود به خاک سپرد تا در زمان موعود دوباره سزاغش برود و با سوزاندنش میل موبد را به او بازگرداند. از قضای بد، آسمان بارید. رود طغیان کرد و آن نشانه را با خود برد و شاه موبد برای همیشه در بند طلسم باقی ماند. به چشمش دربماند آن دلبر خویش چو دینار کسان در چشم درویش چو شیر گرسنه بسته به زنجیر چران در پیش او بی باک نخجیر هنوز او زنده بود از بخت خودکام فرو مرد از تنش گفتی یک اندام به راه شادی اندر گشت گمراه زخوشی دست کامش گشت کوتاه سزاوار است بر آن کس دل بسوزانیم که آتش عشق در جانش شعله می افکند. که می دانیم دردی جانکاه بر دلش چنگ می اندازد، ولی او رازش را با کسان نمی گوید. اگر تبی به سراغ تنی برود، همه کس پرسشگر احوال بیمار می شوند و دل نگرانش؛ اما که از حال او و درد جانکاهش خبری دارد تا احوالی بپرسد؟! حال رامین اینگونه است؛ کبکی است خسته دل که در چنگال شاهین عشق گرفتار آمده است. رامین، همه وقت گوشه ی خلوت می جست و به تنهایی می گریست. رنج عشق، جانش را به لب رسانده و امیدش را ربوده بود. گاه در باغ می رفت و با صدای بلند می گفت: "گواه حال من باشید! ببینید که چگونه در دام دشمن افتاده ام. اگر ویس آمد، از حال من برایش بگویید، شاید دلش نرم شود." سپس با یاد قد چون سرو ویس، هر جا درخت سروی می دید. بر آن سجده می کرد. گل صد برگ را که می دید به یاد روی او بر آن می گریست و هر بامداد با خاطره ی زلف او، بنفشه ای را در باد پرپر می کرد. سپس به سازش پناه می برد، تنبور می زد و چنگ می نواخت و آه حسرت از دل بر می کشید. از قضا روزی دایه به باغ آمد و روزگار رامین را دید. رخسار رامین از شادی دیدار دایه، لباسی از لاله پوشید. قرمزگون، زیباتر از گلها شد و گوهر لبخند از لبانش بارید. دایه، رامین را چنان دید که هر آرزومندی آن را در خیال می یابد. رامین، برادر شاه موبد بود، اما دایه او را چه بسا به پادشاهی سزاوارتر یافت. رامین خوب بود و ظاهری زیبنده داشت.رامین و دایه، قدم زنان تا مرز گل های سوسن رفتند. آنجا بود که رامین، پرده ی شرم درید و از عشق خود به ویس سخن گفت. سپس از دایه یاری خواست و گفت: " ای کسی که برای ویس مادری می کرد! از جان برایم عزیزتری و من در مقابل تو، از برده ای حقیرترم. اگر به فریادم نرسی، از پا می افتم و حیران و سرگردان خواهم مرد؛ زیرا که عشق آرام و قرار را از من ربوده است. پیش رویم مجلس بزم دوستان، میدان رزم با دشمن می شود و گلستان زیبا، نیستانی خالی و متروک. بستر خوابم، دریایی ژرف است و مرا در خود غرق می کند. گاه آهویی خسته و تیر خورده در بیابان می شوم و گاه شیری غران که به دنبال بچه ی گمشده اش به هر سو می خروشد. ای دایه ی عزیز! اینک از تو یاری می خواهم. برو و به ویس بگو که عقلم را آواره کردی و دلم را بی تاب. دیگر نه می دانم آسایش چیست و نه می دانم رنج کیست. دلم به چیزی شاد نمی شود. درمان تنم، گفتار توست و داروی دلم دیدار تو." سخنان رامین، تیری بود در قلب دایه. دلش برای رامین به درد آمد؛ اما به روی خود نیاورد و گفت: " نباید به ویس امیدی داشته باشی. گنج و گوهر، هیچ نتوانست او را فریب دهد. چه کسی قادر است که این سخنان را به او بگوید و موجب رنجش و آزار شود. ویس اینک از همه ی جهان بریده است. همه شب تنها بر دوری خویشان اشک می ریزد و از بخت بد خود، خون می گرید. اگر دل و جرأت صد شیر را هم داشتم، پیامت را به او نمی گفتم، از من مخواه این کار را انجام دهم که قدرتش را ندارم." رامین ساکت و دردمند دایه را نگاه می کرد. ناگهان بغضش ترکید و گفت: " دایه ام! اگر با صد شمشیر پاره پاره ام کنی، جز تو از کسی چاره نمی جویم. دایه ام! آخر مگر جز تو، با چه کسی راز دل گفته ام؟ " و بسیار گریست و زاری کرد. دایه، چشم بر چهره ی زیبای رامین که از اشک خیس شده بود، دوخت و گوش هایش را به ناله های دردمندش سپرد. مهر رامین در دل دایه جاری شد و سینه اش را لبریز از لطف او کرد. دایه در اندیشه ی چاره ی کار شد و گفت: " از این پس به فرمانت خواهم بود و در اندیشه ی کارت. بدین گفتار نغز و لابه چون نوش به مغز بی هوشان باز آوری هوش دلم را تو بدین گفتار خستی چو جانم را بدین زنهار بستی زجان خویش بندی برگشادی بیاوردی و بر جانم نهادی نگر تا هیچ گونه غم نداری کزین اندوهت آید رستگاری تو خودبینی که کامت چون برآرم به نیکی روی کارت چون نگارم تو را بر اسب تازی چون نشانم به چشم دشمنان بر چون دوانم تو هر روزی بدین هنگام یک بار گذر کن هم بدین فرخنده گلزار که من خود آگهی نزد تو آرم ز هر کاری که دارم یا گذارم " و از آن پس وعده گاه دایه و رامین، گل های سوسن باغ شد. ویس، اندوهگین بود و بالشش از اشک ها خیس. پس دایه گفت: " ای کسی که برایم از جان عزیزتری! بیمار که نیستی، پس چرا سر در گریبان داری؟ چه دیوی است که در جانت خانه کرده و در شادی ها را به رویت بسته است؟ دل سبک کن که اندوه، روح و روان را می آزارد. بلایی بدتر از غم خوردن نیست. ویس من! اگر فرمانبر باشی، از، سرنوشتت هم راضی می شوی و آسایش می یابی." ویس، اشک ریزان گفت: "آخر این چه روزگاری است که مرا ذره ذره می سوزاند. هر روز که از راه می رسد، اندوهی تازه به جانم راه می یابد. انگار کوه البرز بر سرم خراب شده است. اینجا مرو نیست، جایگاه جغد است. اینجا شهر نیست، چاه است. باغ و کاخ شاهی، برایم دوزخی بیش نیست. شب هایش مانند تار مویم سیاه است و دراز، و روزهایش دری است که بر رنج و محنت گشوده می شود." دایه، ویس را نوازش کرد و گفت: " ای چشم و چراغ مادر! دل آرام دار که زندگانی دو روزی بیش نیست. با دنیا قهر مکن و روحت را اسیر و در بند نگه مدار. در مرو جوانان زیادی دیده ام، جوانانی دلیر و شجاع. اما در میان آنان، شیر مردی دیدم که از هر هنری بهترینش را داشت. اگر جوانان مرو ستاره اند، او خورشید است و اگر عنبرند، او مشک ناب. نامش رامین است، برادر شاه موبد. رامین زیباست و هر کس او را ببیند، دل در گرو مهرش می بندد. رامین تو را دیده است و عاشقت شده ویس! اینک رامین چشم امید به تو دوخته است." ویس،با شنیدن سخنان دایه لحظاتی سکوت کرد. سپس قطرات اشک از چشمانش جاری شد، شرمگین سر به زیر افکند و گفت: " خجالت نمی کشی؟ رامین هر چقدر که می خواهد خوب باشد، اما بدان که نه با دیدار او فریب می خورن و نه با گفتار تو دایه جان. من فقط به قدرت عقلم پناه برده ام و از او چاره ی کار می خواهم و جز به یزدان، چشم امید به کسی ندارم." دایه گفت: " تقدیر هر چه باشد، همان خواهد شد. اگر تقدیر تو را از ویرو گرفت و از دیدار شهرو محروم ساخت، اینک راه دیگری پیش پایت گذاشته است." ویس گفت: " نیکی و بدی، هر دو زاییده ی تقدیر است. ببین دایه! شهرو بدی کرد و مرا به موبد داده بود، به ویرو داد. در حالی که من باید تاوان آن بدی را پس بدهم و در اندوه غرقه شوم. این درس عبرتی است برای من که دیگر، نه اندیشه ی بد در دل راه دهم و نه آنکه با بداندیشان بگردم. دایه گفت: " رامین که فرزند من نیست تا از او پشتیبانی کنم. اما خداوند بر هر کاری تواناست. خواهی دید که چون مهر رامین بر دلت افتد، دبگر از او گریزی نخواهی داشت."
نویسنده
" لاله جعفری " داستان نویس، مترجم و کارگردان متولد 1345 اصفهان است. وی دارای مدرک کارشناسی هنرهای دراماتیک، از دانشگاه تهران می باشد. از جمله فعالیت او، نوشتن فیلم نامه سریالهای تلویزیونی کودک و نوجوان، مسئول جلسات قصه نویسندگان در سروش کودکان 1384، مسئول جلسات قصه ی، نویسندگان در انجمن نویسندگان 1386 و مسئول جلسات قصه نویسندگان، در کانون پرورش کودکان و نوجوانان 1387 بوده است. از جمله آثار وی عبارتنداز: بوی خوشمزه، آن روز، هشت صبح، قشنگترین جا، عمه نارنجی، لنگه جوراب قرمز، نقلی و گلی، مجموعهی قصههای ساندویچی، بزکوهی، شلپشلپ، موسی (ع) و دو دختر و ...
(تازه هایی از ادبیات کهن برای نوجوانان) بازنویس: لاله جعفری تصویرگر: علی نامور انتشارات: پیدایش
نظرات کاربران درباره کتاب ویس و رامین (قصه های خواندنی)
دیدگاه کاربران