معرفی کتاب جیب عجیب
داستان زندگی پسری به نام " ماتس " را تعریف می کند. ماتسِ 13 ساله، همراه پدرش " تورکن " که دبیرِ ارشدِ ستون خانه و خانواده روزنامه " اسکونس داگبلاد " است زندگی می کند. او مادر و سه خواهر و برادر هم دارد که آن ها در " استکهلم " زندگی می کنند چون پدر و مادرش از هم جدا شده اند. وضع زندگی تورکن اصلا خوب نیست و مشکلات زیادی را در زندگی دارند، اما هر چه هستند برای هم، بهترین دارایی به حساب می آیند.
ماتس و پدرش در خانه دو طبقه زندگی می کنند که طبقه پایین شان گاراژی است که در آن جا دوچرخه می فروشند. ماتس عاشق یک دوچرخه مدل شاهین به قیمت 300 کرون شده است. اما پس اندازش فقط 72 کرون می باشد. او دوست دارد تا قبل از تعطیلات حتما دوچرخه را بخرد، قبل از این که صاحب گاراژ به مسافرت برود. او تمام تلاش خود را برای جمع آوری پول آن انجام داد ولی نتوانست مبلغ مورد نیاز را پس انداز کند و بالاخره نا امید شد.
دقیقا در همین لحظه دستش را داخل جیب شلوارش برد و متوجه یک تکه کاغذ شد. او یک 10 کرونی داخل جیبش پیدا کرد، با خودش فکر کرد که آن را تورکن داخل جیبش گذاشته. اما داخل آن یکی جیبش هم 20کرون دیگر بود. دوباره و دوباره دستش را داخل جیبش کرد اما هر بار از جیبش پول در می آمد. او با تعجب و حیرت به شلوارش که فقط یک شلوار معمولی قهوه ای رنگ بود نگاه کرد!!! اما چطور ممکن بود هر بار که دستش را داخل جیب می برد این اتفاق بیفتد؟ و تا چه زمانی ادامه خواهد داشت...
برشی از متن کتاب جیب عجیب
داستان بسیار عجیبی است. اولین بار که شنیدم، باور نکردم. بعد ها نظرم عوض شد. در پاریس، جوانی سوئدی را ملاقات کردم. ماتس نیلسون. مرد آرامی بود با چسم های تیره ی درشت. طول کشید تا بشناسمش. با این حال، تقدیر بود با او هم خانه شوم و در یک محل غذا بخورم.
هیچ وقت هم نفهمیدم کارش چیست. شبی، قصه ی پسری با شلوار طلایی را برایم تعریف کرد. داستانش که تمام شد، سحر بود. زیر چشم هایش کبود شده بود، خجالت زده نگاهم کرد و گفت: « باورت نمیشه، نه؟ » جواب ندادم. گفت: « تو این داستان رو باور نمی کنی و من هم هیچ وقت نمی تونم ثابت کنم. با این حال، پنج یا شش نفر می دونن داستان حقیقت داره. یه نفر دیگه ام تو داستان شرکت داشت. پدرم. اما یک سال پیش مرد. » پرسیدم بقیه چی؟ -اون ها هیچ وقت حرف نمی زنن.
خندید و گفت فراموشش کن. اما من فراموش نکردم. زمان رخ دادن حوادث داستان، ماتس نیلسون و پدرش در مالمو زندگی می کردند. وقتی من، کمی بعد تر، به این شهر اسباب کشیدم، درباره ی حقیقت داستان پرس و جو کردم. بعضی چیز ها را با جزئیات توضیح داده بود، بعضی را فقط با یکی دو کلمه نام برده بود.
هر چه با افراد بیشتری حرف زدم و در روزنامه های قدیمی گشتم، بیشتر به درستی گفته هایش اطمینان پیدا کردم. حالا این قدر اطلاعات جمع کرده ام که احساس می کنم وقت آن شده تا از چیز هایی که می دانم، حرف بزنم. می خواهم همه ی دنیا داستان پسری با شلوار طلایی و سر گذشت او را بدانند...
نویسنده: ماکس لوندگرن مترجم: طاهر جام بر سنگ انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب جیب عجیب
دیدگاه کاربران