کتاب دل افروز (آن که بر دل آتش می زند) نوشته بهیه پیغمبری توسط نشر البرز به چاپ رسیده است.
داستان این کتاب در مورد یک دختر هجده ساله ی روستایی به نام "دل افروز" می باشد که مجبور است تن به سرنوشت شومی که دیگران برایش رقم زده اند، بدهد. زمانی که دل افروز شش ساله بود مادرش را از دست داد، یک سال بعد پدرش با زنی بیوه که یک پسر به نام "اسد" داشت ازدواج کرد تا این زن که تجربه مادری دارد، دل افروز را تر و خشک کند اما این دختر همیشه مثل مزاحمی بود که در خانه ی خودش هم جایی نداشت. ماجرای اصلی این رمان از روزهای هجده سالگی دل افروز شروع می شود. روزهایی که طبق آیین قدیمی خون بس، دل افروز مجبور است تا به عقد کسی در بیاید که هیچ علاقه ای به او ندارد. یک سال قبل برادر ناتنی اش اسد، در درگیری دسته جمعی که بین جوان های دو طایفه رخ داده بود، یکی از جوان های طایفه رقیب را کشته بود و حالا طبق توافق دو طایفه، اسد زمانی بخشیده می شود که خون بس اجرا شود و خواهر قاتل به عقد برادر مقتول در بیاید! طبق گفته ی نویسنده، دل افروز، کسی است که بر دلش آتش می زنند و در عین بی گناهی ناچار است تاوان گناه برادر ناتنی اش را پس بدهد و به عنوان عروس، وارد خانواده ای شود که همه او را به چشم یکی از اعضای خانواده قاتل می بینند.
برشی از متن کتاب
جناب اسماعیل بیک بینوا میون من و همسرش گیر کرده و در تنگنا قرار گرفته بود از طرفی برای جلب رضایت خدا هوای منو داشت از طرف دیگر دلش نمیومد مادر بچه هاش و و زنی که دوست داشت را به حال خود رها کرده و اهمیتی به سلامت جسم و روحش نده. اون هم زنی که داغ اولاد به دلش مونده. جناب اسماعیل بیک در بخشش قاتل توجهی به نظرهمسرش نکرده و از حق قانونی خود گذشته بود. پس با هر تمهیدی سعی میکرد جبران مافات کرده و نظر مساعد همسرش را دوباره جلب کند. گیس کمند خانم خودش را به ناز زده و با تحریک احساسات اهل خونه سعی می کرد دوباره شرایط را به زمانی برگردونه که تازه به اون خونه آمده بودم. جناب اسماعیل بیک دم لای تله نمی داد و از حرفی که زده بود بر نمی گشت تا اینکه کار گیس کمند خانوم به ضعف و بی حالی و رفتن به درمانگاه و تزریق سرم و چند تا آمپول کشید. از تکاپوی اهل خونه مشخص شد که دلشون شوره سلامتی مادرشان را می زد، مادری که پس از رفتن فرهاد، بارها و بارها به چنین وضعی مبتلا گشته و مدت ها بستری و حتی در شرایطی شبیه بهم خوردن کامل تعادل روانی اش بود. من به فراست می دانستم تنها دوای درد گیس کمند خانم و بهبودی کاملش و در نهایت آشتی او با اهل خونه اینه که دوباره به جایگاهی برگردم که او معین کرده بود، نه ناز و نعمتی که به ظن وی جناب اسماعیل بیک برام فراهم آورده بود. برای همین پیش از اینکه از درمانگاه مرخص بشه چوب ها را زیر بغل زدم و به سختی با با حمل پتو سعی کردم دوباره به همون انباری برگردم که به شدت ازش گریزون بودم. از حرف های فرشته و فرزانه فهمیده بودم همه موش های انبار حتی بچه موش ها را هم گرفته و جنازه شان را از خونه خارج کرده بودن. در انبار را گشودم و پت رو روی صندلی گذاشتم و دوباره برای آوردن بالش و وسایل دیگه به آشپزخانه برگشتم. همه فضای انبار با بوی مشمئز کننده پر بود. رفت و آمدم به کندی و زحمت صورت می گرفت اما مصمم بودم پیش از برگشتن گیس کمند خانوم به همان جایی برگردم که دلش آروم می گرفت. طی آن مدت آنقدر از فرشته جناب اسماعیل بیک و کم و بیش از دیگران محبت دیده بودم که حالا لازم می دونستم برای گیس کمند خانم که حکم چراغ خونشون رو داشت جبران کرده و از حق خودم بگذرم. شاید اگه می فهمید طبق خواسته او رفتار می کنم، دست از لجاجت بر می داشت و اعتصاب غذا را می شکست و دوباره با همه مهربون می شد. هن هن کنان لحاف را تا کردم و روی دوشم انداختم و به کمک چوب ها از آشپزخونه بیرون آمدم که ناگهان هیبت فرامرز پیش رویم نمایان شد. بند دلم پاره شد و به طور قطع رنگ از رخم پرید. انتظار دیدنش رو نداشتم. جناب اسماعیل بیک سرکار و فرشته و فرزانه هم پیش مادرشون بودند. فقط بچه های فرزانه بودند که در حیاط می لولیدن.
(آن که بر دل آتش می زند) نویسنده: بهیه پیغمبری انتشارات: البرز
نظرات کاربران درباره کتاب دل افروز - بهیه پیغمبری
دیدگاه کاربران