معرفی کتاب سفرهای گالیور اثر جاناتان سوئیفت
" گالیور "، نام پزشکی است که با کشتی به سرزمین های مختلف سفر می کند. در یکی از این سفرها، کشتی با طوفان وحشتناکی مواجه می شود. او برای نجات جان خود به داخل آب می پَرد و به کمک تخته پاره ای آن قدر شنا می کند تا در نهایت به یک جزیره می رسد و به محض رسیدن، از شدت خستگی بر روی شن های ساحل خوابش می برد. اما وقتی صبح روز بعد از خواب بیدار می شود درکمال تعجب می بیند که اوضاع کاملا تغییر کرده است.
اطراف او پر بود از آدم های کوچولویی که دست و پای او را خیلی محکم به زمین بسته بودند، طوری که او نمی توانست تکان بخورد. این آدم کوچولوها که قدی در حدود پانزده سانتی متر داشتند؛ ساکن آن سرزمین به نام " لی لی پوت " بودند. آنها سال هاست که بر سرِ شکستن تخم مرغ از سر یا ته، با یکی از کشورهای همسایه اختلاف و جنگ دارند.
پادشاه لی لی پوتی ها تصمیم می گیرد در جنگی با کمک گالیور دشمن خود را شکست بدهد و قانونِ خود را درباره ی نحوه ی شکستن تخم مرغ به تصویب برساند. اما گالیور مخالفت می کند و شاه و اطرافیانَش هم نقشه ای می کشند تا او را از بین ببرند؛ بنابراین او به کشور همسایه فرار می کند و در آن جا کشتی می سازد و از راه دریا فرار می کند و این سفرها آغاز ماجراجویی های بعدی او می باشد...
" سفرهای گالیور " جلد دیگری از مجموعه ی " گفت و گو با مشهورترین داستان های جهان " می باشد که در چندین جلد از جمله اولیور تویست، هایدی، ادیسه، تام سایر، ربکا، زنان کوچک، باغ مخفی، جزیره گنج و... تهیه و به چاپ رسیده است. نکته ای که در این قسمت باید به آن اشاره کرد این است که داستان های آمده در آنها برگرفته از کهن ترین و ماندگارترین آثار نوشته شده در جهان می باشند.
در برخی از صفحات تصاویری ساده و سیاه و سفید متن آن را همراهی می کند. داشتن جلد سخت، مطرح کردن سوالاتی پیرامون داستان های آمده که ذهن خواننده را فعال و پویا می کند و یک سی دی که قصه های آمده در کتاب را به صورت گویا و صوتی روایت می کند از جمله ویژگیهای مثبت این مجموعه می باشد.
برشی از متن کتاب سفرهای گالیور
تازه هوا روشن شده بود که بیدار شدم. سعی کردم بلند شوم اما متوجه شدم که نمی توانم حرکت کنم. به پشت دراز کشیده بودم و دست و پاهایم محکم به زمین بسته شده بودند. طناب های محکمی را هم حس کردم که بازوها و ران هایم را بسته بودند. آفتاب داغ بود و نور خورشید کورم می کرد. صداهای نا مفهومی را در اطرافم می شنیدم اما فقط می توانستم آسمان را ببینم. کمی بعد احساس کردم چیزی روی پای چپم حرکت می کند.
آن چیز، آرام تا روی سینه و بعد تا نزدیک چانه ام جلو آمد. تا جایی که توانستم، سرم را بلند کردم و جلو آمدم و دیدم که آن موجود انسان است. اما قدش بیش تر از پانزده سانتی متر نبود. او تیر و کمانی در دست و کیسه ای پر از تیر بر پشت خود داشت. احساس کردم تعداد بیش تری از همین موجودات از همان مسیر اولی جلو آمدند. چنان غافلگیر و مبهوت شدم و بلند فریاد کشیدم که آنها از ترس فرار کردند و عقب رفتند.
بعدها آنها به من گفتند که آنروز چند نفر به دلیل سقوط از روی من، آسیب دیده اند. چیزی نگذشت که آنها برگشتند. یکی از آنها خیلی جلو آمد و من توانستم او را ببینم. او با صدایی جیغ مانند، اما گویی از دوردست، فریاد زد: هکینا دوگول! بقیه، چند بار این کلمه را تکرار کردند، اما منظورشان را نفهمیدم. توانستم طناب هایی را که با آنها بازوی چپم را به زمین بسته بودند، پاره کنم. طناب هایی را هم که با آنها موهایم را بسته بودند، شل کردم.
اکنون می توانستم سرم را حدود پنج سانتی متر به چپ بچرخانم. فریاد بلندی با لهجه ای عجیب در هوا پیچید و شنیدم که یکی از آنها با صدای بلند فریاد زد: تولگو فوناک! لحظه ای بعد احساس کردم صد پیکان در دست چپم فرو رفتند. تیرهایی که به من خوردند، مانند نوک سوزن بودند. آن آدم ها تیرهای دیگری هم رو به هوا شلیک کردند که تعداد زیادی از آنها روی بدنم افتادند. تعدادی از آنها نیز روی دستم افتادند که آن را روی صورتم گذاشته بودم. به این نتیجه رسیدم که بی حرکت بمانم...
(همراه با کتاب گویا) (از مجموعه ی گفت و گو با مشهورترین داستان های جهان) نویسنده: جاناتان سوئیفت بازنویسی: مارتین وود ساید مترجم: منوچهر اکبرلو انتشارات: شهرقلم
نظرات کاربران درباره کتاب سفرهای گالیور
دیدگاه کاربران