معرفی کتاب عروسی حسن کچل
حسن به همراه دیو سیاه و زندانی هایی که آزاد کرده بود به طرف شهر به راه افتادند. پیر مرد دانایی که میان زندانیان بود رو به حسن کرده و به او می گوید که اگر ما به شهر بازگردیم حاکم ظالم دوباره ما را در سیاهچال اسیر خواهد کرد.
حسن که می بیند حق با پیر مرد داناست کمی فکر می کند و تصمیم می گیرد با کمک زندانی ها و با استفاده از دیو سیاه به جنگ حاکم ظالم برود و او را شکست دهد. دیو سیاه که شیشه ی عمرش دست حسن کچل بود، مجبور است به تمام حرف های او گوش کند...
برشی از متن کتاب عروسی حسن کچل
حسن کچل با زندانی هایی که آزاد کرده بود همراه شد و به طرف شهر راه افتاد؛ اما خیلی زود هوا تاریک شد و آن ها مجبور شدند زیر درختی جمع شوند تا صبح شود. آتش روشن کردند، غذایی پختند و خوردند. پیرمرد جهان دیده ای که در بین زندانی ها بود، به حسن کچل گفت: ای جوان تو فرشته ی نجات ما بودی، ولی آیا می دانی که اگر پای ما به شهر برسد و حاکم از آزادی ما باخبر شود، به سراغ مان می آید و همه ی ما را دوباره به سیاهچال بر می گرداند؟
(قصه های حسن کچل 6) (از سری کتابهای فندق) به روایت: حسین فتاحی تصویرگر: هامون انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب عروسی حسن کچل
دیدگاه کاربران