معرفی کتاب حسن کچل و دیو تنبلی
" رقیه خاتون " سال ها پیش، ازدواج کرده بود و آرزو داشت یک پسر داشته باشد؛ تا اینکه خدا " حسن " را به او داد. یک پسر زیبا ولی بی مو، حسن کچل بود. او بی قرار و ناآرام و بهانه گیر بود و دو سال اول زندگی اش را فقط گریه می کرد و همسایه ها از دست سر و صدایش عاصی و گریزان بودند.
کمی که بزرگ تر شد شیطنت هایش شروع شد و اوایل از در و دیوار خانه ی خودشان و همسایه ها بالا می رفت، ولی هر چه بزرگ تر می شد شیطنت هایش هم بزرگتر می شد.
برشی از متن کتاب حسن کچل و دیو تنبلی
از آن روز به بعد حسن دیگر توی کوچه آفتابی نمی شد؛ چون می ترسید مسخره اش کنند و بهش بگویند "کچل". از این حرف بدش می آمد. اما بیچاره دیوار خانه شان! بیرون نرفتن حسن به ضرر رقیه خاتون شد. - بیا برو کوزه را از آب انبار آب کن بیاور! - من بیرون نمی روم! - می ترسی آفتاب توی سرت بخورد؟ - نه.... از حرف بچه ها خجالت می کشم.
روز بعد مادر گفت: "حسنی برو از خانه ی همسایه آتش بیاور." - من نمی روم بیرون. - نمی روی؟ الان نشانت می دهم. وقتی تنت را سیاه کردم، می روی! حسن ترسید و راه افتاد؛ اما از در نرفت. از روی دیوار پرید و از راه پشت بام رفت.
(قصه های حسن کچل 1) (از سری کتابهای فندق) به روایت: حسین فتاحی تصویرگر: هامون انتشارات: افق
نظرات کاربران درباره کتاب حسن کچل و دیو تنبلی
دیدگاه کاربران