معرفی کتاب اسکلت بخشنده
" اسکلت بخشنده " کتابی است متشکل از 60 داستان کوتاه که حال و هوایی طنز و فانتزی دارند. در هر یک از داستان ها که در فضاها و محیط های مختلف، که گاهی وجود خارجی نیز ندارند، می توان در عین سادگی، تخیل فراوان و فضاسازی های زیبایی از نویسنده دید. این سبک از روایت داستان ذهن خواننده را به شکلی سیال با خود به سفر می برد و از چیزهایی می گوید که خواندنشان برای مخاطب شیرین و لذت بخش است و اوقات خوشی را برای او پر خواهد کرد.
داستان ها گاه چند خط و گاهی چند صفحه هستند ومابین ماجراهای کتاب، تصاویری کارتونی توسط تصویرگر آن " سلمان طاهری " به تصویر کشیده شده که به زیبایی و جنبه ی طنز گونه ی آن افزوده است. عناوین برخی از داستان ها عبارتند از: ننه هشت پا، بچه دیو و پری پرپریده، نمکدان شکمو، پسته ی بی مغز، قورباغه ی ویراستار، خروسی که تخم گذاشت، اسکلت بخشنده که نام کتاب نیز از این داستان گرفته شده و ...
این اثر برای گروه سنی ب و ج مناسب می باشد.
برشی از متن کتاب اسکلت بخشنده
اسکلت بخشنده یک اسکلت بود، یک عالمه استخوان داشت. نمی دانست با استخوان هایش چه کار کند. یک روز سگ کوچولویی را دید که خیلی گرسنه اش بود. دلش سوخت. چندتا از استخوان هایش را به سگ داد. سگ خوشحال شد. رفت دوستهایش را هم آورد. آن ها هم خیلی گرسنه شان بود. اسکلت هرچه استخوان داشت داد به آن ها. سگ ها خیلی خوشحال شدند. حالا سگ هایی بودند که یک عالمه استخوان داشتند و اسکلتی بود که هیچی استخوان نداشت. اسکلت پاکوتاه یک اسکلت بود. یک پا، دوپا! یک پایش بلند، یک پایش کوتاه راه که می رفت لنگ می زد. اسکلته چند تا از استخوان هایش را گم کرده بود. خیلی دنبالشان گشته بود. اما پیدایشان نکرده بود. یک روز که داشت لنگ لنگان می رفت. یک گله سگ دنبالش کردند. اسکلته فرار کرد. سگ ها بدو، اسکلتته بدو، سگ ها بدو، اسکلته بدو. سگ ها به اسکلته رسیدند. اسکلته داشت از ترس زهره ترک می شد. سگ ها به اش نزدیک شدند. اسکلته تیریک تیریک می لرزید و استخوان هایش چرق چرق به هم می خوردند. سگ ها دور لب هایشان را لیس زدند. اسکلته چشم هایش را بست. سگ ها چندتا استخوان انداختند جلوی پایش و واق و واق از آنجا دور شدند. اسکلته یواشکی چشم هایش را باز کرد. استخوان ها را دید. خیلی خوشحال شد. استخوان ها را برداشت، چسباند به آن پایش که کوتاه بود. پای کوتاهش بلندتر شد. بلندتر از پای بلندش ... یک اسکلته بود، یک پا دو پا! یک پایش بلند، یک پایش کوتاه! نمکدان شکمو یک نمکدان بود، شکمو. هر چی می دید نمک می زد، می خورد. یک خیار دید، نمک زد و خورد. یک گوچه فرنگی دید، نمک زد و خورد. بعد سالاد را خورد. آشپزخانه را خورد. خانه را نمک پاشید و خورد. خیابان را خورد. آسمان را خورد. آدم ها را خورد. ماشین ها را خورد. دنیا را خورد. همه جا هیچی شد. هیچی را هم نمک زد و خورد. یک دانه نمک افتاده بود روی دستش. دستش را لیس زد. خیلی خوشمزه بود. دستش را خورد. پایش را خورد. شکمش را خورد. خودش را خورد. بعد فکر کرد ته قصه اش را بخورد تا هیچ کس نفهد ته آن چه می شود. بعد فکر کرد اصلا تمام قصه اش را بخورد تا هیچ کس نتواند آن را بخواند. بعد فکر کرد اصلا نویسنده ی قصه اش را بخورد تا دنده اش نرم، دیگر از این قصه ها ننویسد و این جوری بود که نمکدان شکمو نویسنده ی قصه اش را خورد و دیگر هیچ کس نتوانست او را ببیند و قصه هایش را بخواند! ...
نویسنده: محمدرضا شمس تصویرگر: سلمان طاهری انتشارات: هوپا
نظرات کاربران درباره کتاب اسکلت بخشنده
دیدگاه کاربران