loader-img
loader-img-2
کتابانه
کتابانه
موجود شد خبرم کن

کتاب عامره و هرمز

(عشق های فراموش شده)

5 / -
  • انتشارات : هوپا هوپا
  • نویسنده : علی بخشی
موجود شد خبرم کن

معرفی کتاب عامره و هرمزاز

سه پیر مرد که هر کدام تحفه ای به همراه دارند به قصر " شاپور " می روند و هدایا را تقدیم او می کنند. پیرمرد اول و دوم طاووس طلایی و شیپوری نقره ای تقدیم پادشاه کردند و پادشاه دو تن از دخترانش را برای ازدواج به آن ها داد، به این امید که آن ها پیر هستند و زود خواهند مرد و اموالشان به دربار و پادشاه می رسد.

پیرمرد سوم اسب چوبی پرنده ای تقدیم پادشاه کرد. " هرمز " پسر پادشاه سوار آن شد، اسب پرواز کرد و از کاخ دور شد. او پس از یک روز پرواز، روی بام قصری فرود آمد و " عامره " دختر پادشاه سرزمین دیگری را دید که پنجاهمین خواستگارش را رد کرده بود. هرمز عاشق عامره شد و از او خواستگاری کرد. شاه تمایلی به این وصلت نداشت. قرار بر این شد روز بعد، هرمز به جنگ سپاه شاه نبیل برود و اگر آن ها را شکست دهد با عامره ازدواج کند. اما ...

 

برشی از متن معرفی کتاب عامره و هرمزاز


بعد از ظهر گرفته ای از یک روز پاییزی، مردی یونانی در خانه اش را بست و پا به کوچه ای پیچ در پیچ و سنگی گذاشت. قدش کوتاه بود و صورتش ترکیبی بود از لب های درشت و ریشی انبوه، نه چشم هایش چندان در آن میانه دیده می شد، نه دماغش. نور خورشید که به صورتش خورد، یک آن چشم هایش را بست. در خانه پشت سرش باز شد و زنی قد بلند با موهای پر پشت فر در چهارچوب در ظاهر شد و فریاد کشید : " فهمیدی چی گفتم یا نه؟ " مرد برگشت و گفت : "همون بار اول. " - اخه هزار بار دیگه هم گفتم و تو فهمیدی. چه فایده؟ این فهمیدن تو واسه ما پول می شه؟ غذا می شه؟ - نه، فهمیدن باعث پول داشتن نمی شه، اما پول داشتن هم باعث فهمیدن نمی شه. مرد راه افتاده بود و پابرهنه و لنگ لنگان دور می شد. فریاد های زن همچنان از پشت سرش شنیده می شد. وقتی به خیابان اصلی رسید، راهش را به سمت ایوان زئوس کج کرد و خود را به پله های معبد رساند. خسته شده بود. از دو سه پله بالا رفت و همان جا در لکه ی آفتابی نشست. مردم شهر، ثروتمندان، دانشجو ها و بیکاره ها، قدم به قدم پای ستون های بلند و مرمرین ایستاده بودند و با شور و هیجان مشغول صحبت بودند. مرد هنوز نفسش بالا نیامده بود که مرد و زن جوانی به سمتش آمدند. - به به چند روزی می شد که به باغ معرفت ما نیومده بودی، ایلوس. - اره خب، گرفتار خانواده بودم. - گرفتار خانواده بودی یا اون زن بدعنقت؟ - فعلا خانواده ی من همون زن بدعنقه. - حالا ایلوس تو واقعا عاشق اون زنی؟ - خب، یه موقعی بودم. خودمم باورم نمی شه. آدمیزاد می تونه عاشق هر جونوری بشه ها! و زد زیر خنده. نخودی و ریز می خندید و موقع خنده ته حلقش صدای خر خر می داد. جوان قد کوتاه، که ته ریش بوری داشت و صورتش پر از جوش های سرخ بود، هم زد زیر خنده. زن قد بلند هم ردای بلند سفیدش را کمی بالا کشید و خنده کنان گفت: " اخه همچین عشقی به چه دردی می خوره؟، ایلوس؟ " ایلوس سرش را جلو آورد و آرام تر گفت: " خب، نسل آدمیزاد دیگه منقرض نمی شه. " مرد دستی به شانه ایلوس زد و گفت: " اخه شماها که بچه دار هم نشدین. " و هر سه دوباره زدند زیر خندهو ایلوس گفت: " تصورش رو می کنم که اون بچه یا باید شبیه من می شد، لنگ و طاس و کج و کوله، یا شبیه مادرش، یه گلوله نخ فرفری که سرِ یه چوب زدن. خداروشکر می کنم که نسلم داره منقرض می شه. "

 

 

 

  • عشق های فراموش شده
  • نویسنده: علی بخشی
  • انتشارات: هوپا

 

 


مشخصات

  • نویسنده علی بخشی
  • نوع جلد جلد سخت (گالینگور)
  • قطع رقعی
  • نوبت چاپ 6
  • سال انتشار 1403
  • تعداد صفحه 96
  • انتشارات هوپا
  • شابک : 9786008025061


نظرات کاربران درباره کتاب عامره و هرمز


دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "کتاب عامره و هرمز" می نویسد

آخرین بازدید های شما

۷ روز ضمانت بازگشت وجه ۷ روز ضمانت بازگشت وجه
ضمانت اصالت کالا ضمانت اصالت کالا
۷ روز هفته ۲۴ ساعته ۷ روز هفته ۲۴ ساعته
امکان پرداخت در محل امکان پرداخت در محل
امکان تحویل در محل امکان تحویل در محل