معرفی کتاب گل و نوروز
قیصر روم، پس از سال ها انتظار برای داشتن فرزندی پسر، صاحب دختری زیبا شد. او که انتظار تولد پسری را داشت تصمیم به مرگ دختر گرفت، ولی دست و دلش از لبخند نوزاد لرزید و پشیمان شد. او به همسرش گفت هیچ کس نباید متوجه شود نوزاد دختر است و آن ها را به برج دوم قصر فرستاد و نام " ژوزف " را برای دختر انتخاب کرد. " یاسمین "همسر قیصر بوی یاس را به همراه داشت و روز تولدش از آسمان باران یاس می بارید.
او پادشاه را مجاب کرد تا دختر را با نام " گل " صدا بزنند. گل، اندام درشتی داشت و در هفت سالگی با لباس های مردانه ای که به تن داشت شبیه مردان هجده ساله بود. او در رزم و جنگ آوری مهارت داشت و بوی زنانه زیتون را داشت. او در هجده سالگی با اجازه ی پدرش به سفر رفت تا مهارت های رزمی اش را بیازماید. او به تنهایی به سفر رفت تا به شام رسید و توانست پهلوان نامدار شام " فرخ روز " پس از نبردی سخت، شکست بدهد و قبل از آن که خنجر را در قلب او فرو کند، فرخ روز از او خواست به معشوقه اش بگوید در آتش عشق او می سوخت. گل با پهلوانان دیگری رو به رو شد و همه را شکست داد.
او متوجه شد نیمی از آن ها عاشق دختری هستند که هر بهار برای تماشای باران یاس به بام قصر قیصر می رود. گل به خراسان رسید و نوروز را که از نژاد منوچهر بود دید و فهمید او همان مردی است که تصویرش در خالکوبی پشت فرخ روز بود، همان کسی که قرار بود قاتل گل باشد....
برشی از متن کتاب گل و نوروز
نوروز قصد رفتن کرده و رفت، بی خداحافظی، گرز سنگین به دست، گذشته در صندوقچه ای در پس ذهن، خنجر طلا نشان به کمر و غمی بر سینه، غم ندیدن گل. سوار بر اسب، همیشه تنها سفر می کرد سکوت را دوست داشت. باور داشت بی همسفر بهتر می توان صدای طبیعت را شنید، شکستن شاخه ای خشک زیر پا، پر زدن پرنده ای از روی شاخه، زوزه ی گرگی از بالای صخره های سنگی زیر نور ماه، ریختن وریختن و دوباره ریختن آب آبشار. کنار رودخانه، روی تخت سنگ بزرگی نشسته بود و آسمان را نگاه می کرد، خرامیدن خورشید در پشت کوه ها را. اول صدای خرد شدن چند برگ خشک به گوشش رسید. صدای پا نزدیک تر شد و صدای دویدن از میان درختان بلند شد، بعد نعره ای مردانه. سایه ای از میان درخت ها بیرون پرید. خنجر سرخش را به راست کشید. خنجر از جلوی صورتش گذشت و سنگ را شکافت، درست همان جایی که لحظه ی پیش نشسته بود. سایه چند قدم عقب پرید و پشت درخت های نارون ایستاد. درشت بود و پوشیده در لباسی یک دست سیاه. پارچه ای بسته به دماغ و دهن. پشت به نور بود و چهره اش دیده نمی شد. نوروز، نشسته، هم قد او بود. سایه نفس نفس می زد. نوروز خورشید را نگاه می کرد. آسمان قرمز شده بود. سایه سریع بود. یک لحظه کنار درخت ها بود و لحظه ی بعد پنج قدمی نوروز. جست بلندی زد، دو دست به خنجر، دست ها را بالای سر برد. کمر را قوس داد. نعره زد و با تمام قدرت، خنجر را فرود آورد. نوروز تکان نخورد. پلک هم نزد. دستش را بالا برد، با یک دست، مچ های او را گرفت و با دست دیگر، یقه اش را بست. سایه دست چپش را آزاد کرد و خنجر در دست دیگرش ماند، اما ریز اندام تر از آن بود که دستش به نوروز برسد. نوروز دست او را فشار داد. استخوان های دستش صدا کردند. خنجر رها شد. با نوک تیزش کنار پای نوروز افتاد و زمین را شکافت. سایه دست به ران برد. چاقوی کوچک مخصوصش را میان دو انگشت گرفت و چند بار به ساعد نوروز زد. نوروز گره به ابرو انداخت و دندان به دندان فشار داد. خون از دستش سرازیر شد و به زمین چکید. رهایش کرد و با کف دست ضربه ای به تخت سینه اش زد. سایه به عقب پرت شد و به درخت نارون بزرگ پشت سرش خورد. درخت لرزید. پرنده ها از شاخه های درخت به هوا پریدند و غریبه به زانو افتاد.
- عشق های فراموش شده
- نویسنده: شهروز بیدآبادی
- انتشارات: هوپا
نظرات کاربران درباره کتاب گل و نوروز
دیدگاه کاربران