معرفی کتاب بهرام و گل اندام
این اثر از مجموعه کتاب های "عشق های فراموش شده "، و روایتگر داستان های عاشقانه از آثار منظوم و یا افسانه های عامیانه ی کهن با نثری روان و ساده و قابل درک برای نوجوانان می باشد. اصل کتاب توسط " امین الدین محمد صافی " در قرن نهم هجری سروده شده است. " بهرام " پسر پادشاه روم است
. در جشن تولد شانزده سالگی اش، پدرش تاجی بر سر او می گذارد و هفت پند مهم به او می دهد و از او می خواهد تا به آن ها توجه کند و آن ها را به کار ببرد. در پایان اسبی به نام " شهبا " را به او داد. روزی بهرام سوار بر شهبا به شکار رفت و از گروه همراهش جدا شد. بهرام پس از شش روز سرگردانی به کاخی رسید که بر روی یکی از دیوارهای کاخ تصویر دختری زیبا نقاشی شده بود ...
برشی از متن کتاب بهرام و گل اندام
کشتن دیو افرع روایت بهرام به همراه پنج برادر در دشت جلو می رفتیم. ده فرسخ را طی می کردیم تا این که دود سیاهی از دور پیدا شد. از صیفور پرسیدم: " این دود چیست؟ " صیفور گفت: " وقتی دیو می خوابد دود از دماغش بیرون می زند. پس حالا بهترین فرصتی است که می توانی سراغش بروی. " از اسب پیاده شدم و افسارش را به دست صیفور دادم و گفتم: " شهبا دست شما، چون تا به حال دیوی ندیده و ممکن است با دیدنش فرار کند. " سپس آن ها را در آغوش گرفتم، خداحافظی کردم و به سمت چاه روانه شدم. چاه تنگ و باریکی بود و روی دهانه اش تختی از سنگ گذاشته بودند. دست زیر سنگ بردم و بلندش کردم و به جایی دور پرتش کردم. بعد سر کمندم را به سنگی بستم و توی چاه انداختم، به آن آویزان شدم و از چاه پایین رفتم. چاه خنک و تنگ بود و بوی خاک در آن پیچیده بود. به آرامی پایین رفتم تا به سطح همواری رسیدم. کمی نشستم تا چشمانم به تاریک عادت کنند. کم کم چشمانم توانست چیز هایی را در اطرافش تشخیص دهد. اول از همه برق جواهرهایی را دیدم که گوشه ای روی هم انباشته شده بودند. تعداد زیادی صندوق پر از طلا و انواع جواهر زیبا که برقشان چشم را خیره می کرد. کمی آن طرف تر از جواهر ها چهار سکو قرار داشت که روی یکی شان دیو سیاه بدهیبتی خوابیده بود. سرش مثل گنبدی بزرگ بود و دندان هایش مثل نیزه ی آهنی از دهانش بیرون زده بود. ناخن هایش مثل چنارهای بلندی روی انگشتانش سبز شده بودند. به پایه ی سکو دختر زیبایی را بسته بود. دختر تا من را دید اشک توی چشمانش جمع شد. آن قدر ذوق داشت که معلوم بود مدت هاست غیر از غول کسی را ندیده. پرسید: " تو که هستی و این جا چه می کنی؟ " به او نزدیک شدم و گفتم: " من بهرام، پادشاه رومم. آمده ام تا افرع را نابود کنم. " دختر از خوشحالی خندید و گفت: "پس بهتر است عجله کنی. چون دیو ده روز است که خوابیده و هر لحظه ممکن است از خواب بیدار شود. " گفتم: " آرام باش. تو چطور دست افرع افتادی؟ " دختر آهی کشید و به دیو نگاه کرد. لب هایش را باز کرد و گفت: " اسمم جهان افروز است و پدرم پادشاه پریان شام. یک سال است که اسیر این دیو شده ام و نا امید از این که کسی نجاتم دهد. حالا هم که تو آمده ای، آن قدر لفتش می دهی تا دیو بیدار شود و باقی عمرم هم اسیر این بر هیبت بمانم. "...
- نویسنده: یاسمن شکرگزار
- انتشارات: هوپا
نظرات کاربران درباره کتاب بهرام و گل اندام
دیدگاه کاربران