معرفی کتاب دفترهای مالده لائوریس بریگه اثر راینر ماریا
رمانی می باشد که شخصیت اصلی آن، "مالده لائوریس بریگه"، مردی جوان است که به تنهایی زندگی می کند. پسر قصه، در خانواده ای اشرافی دیده به جهان گشوده، پدر بزرگش "کریستف دتول بریگه"، پیشکار سلطنتی سابق در "اولسگور" بود که همه او را می شناختند و زندگی بسیار مجللی داشته و در رفاه کامل بوده است. وی پس از دو ماه دست و پنجه نرم کردن با بیماری، نهایتا در یکی از اتاق های خانه ی اشرافی اش از دنیا می رود. هم اکنون مالده تنها بازمانده ی این خانواده ی ثروتمند است و به بازگویی تاریخ خانواده ی خود و مرور خاطرات گذشته اش می پردازد. وی با ابراز احساسات و بیان نوع تفکرات و برداشت های شخصی خویش نسبت به محیط و مردم اطراف، مخاطب را با خود همراه کرده و او را هم قدم لحظه هایش می کند. لائوریس، در رابطه با موضوعات مختلفی هم چون، شرایط جغرافیایی، مرگ و تنهایی و بسیاری موارد دیگر سخن گفته و زندگی اش را روایت می نماید. زندگی ای سرشار از حس غم انگیز تنهایی و بی کسی و انتظار برای مرگی که خواه نا خواه روزی به سراغ همه آمده و آدمی را به کام خود می کشد.
برشی از متن کتاب کتاب دفترهای مالده لائوریس بریگه اثر راینر ماریا
یازده سپتامبر، خیابان تولیه که این طور، پس مردم می ایند این جا زندگی کنند. من که فکر می کنم می آیند تا بمیرند. بیرون رفته بودم، دیدم: بیمارستان ها را دیدم. مردی را دیدم که سکندری خورد و پخش زمین شد. مردم دورش جمع شدند، من دیگر باقی ماجرا را ندیدم. ژنی آبستن را دیدم، کنار دیوار گرم و بلندی خود را به زحمت جلو می کشید، گه گاه کور مال به آن دست می زد، انگار می خواست مطمئن شود که هنوز سر جایش هست بله هنوز سر جایش بود و پشتش؟ نگاهی به نقشه انداختم مزون داکوشمان بسیار خب بارش را به زمین می گذارند. کارشان را خوب بلندند. آن طرف تر خیابان سن ژاک، ساختمانی بزرگ با یک گنبد. روی نقشه نوشته بود: وال – دو – گراس، اپیتال میلیتر. دانستنش به دردم نمی خورد، اما ضرری هم نداشت. رو به هر سو مبی کردی تا آن جا که می شد باز شناخت، خیابان بو می داد. بوی یدوفرم، روغن سیب زمینی سرخ کرده و ترس. همه ی شهرها تابستان ها بو می دهند. سپس خانه ی سوت و کور عجیبی دیدم. روی نقشه نبود، روی سر درش به خط خوانا نوشته شده بود: ازیل دونویی. کنار در ورودی قیمت ها را زده بودند. خواندم. گران نبود. و دیگر چه؟ کودکی در کالسکه ی بی جحرکت. تپل و سبزه رو بود و دملی گنده بر پیشانی داشت. پیدا بود دذمل در حال خوب شدن پوست می اندزد و درد ندارد. کودک با دهان باز خواب بود و در بوی یدوفرم، سیب زمینی سرخ کرده و ترس دم می زد. درست به همین سادگی. اصل کار زنده ماندن بود. بله، اصل کار همین بود. من از خوابیدن کنار پنجره ی باز دست بردار نیستم. ترامواها زنگ زنان با هیاهو از میان اتاقم می گذرند. از روی من می گذرند. دری به هم می خورد. جایی جام پنجره ای جرینگ می ریزد؛ غشغش تکه های گنده و کرکره خرده ریزهایش را می شنوم. بعد ناگهان صدای گنگ و خفه ای از سوی دیگر، از توی خانه. کسی از پله ها بالا می آید. می آید و می آید. آن جا است، خیلی وقت است آن جا ست، آن گاه می رود. و باز خیابان. دختری جیغ می کشد: «آه! ته توآ، ژو نو وو پلو» تراموایی هیجان زده از راه می رسد، سپس می گذرد، از روی همه چیز می گذرد. کسی فریاد می کشد. مردم می دونو و از هم جلو می زنند. سگی پارس می کند. چه آرامشی: سگ. دم دمای صبح حتی خروس می خواند، و این آسایش بی کرانه است. بعد یک باره خوابم می برد. این از سر و صدا. اما این جا چیز ترسناک تری هم هست: سکوت. به گمانم گاه در آتش سوزی های بزرگ، چنین لحظه ی پر تنشی رخ می دهد: آبفشان ها بند می آید، آتش نشان ها دیگر از نردبان بالا نمی روند و کسی از جا نمی جنبد. قرنیزی دود زده بی صدا بر فراز سر کج می شود و دیواری بلند، که پشتش آتش زبانه می کشد، بی صدا شکم می دهد. همه گردن کشیده با ...
- نویسنده: راینر ماریا ریلکه
- مترجم: مهدی غبرائی
- انتشارات: نیلوفر
نظرات کاربران درباره کتاب دفترهای مالده لائوریس بریگه
دیدگاه کاربران