معرفی کتاب بذرت را کجا می کاری؟
برای داشتن زندگی دلخواه، باید هدفی را در سر داشت، طبق آن برنامه ریزی کرد و در جهت رسیدن به آن تلاش کرد. زندگی بدون هدف، نه تنها حس سردرگمی به انسان می بخشد بلکه شور و انگیزه را در او می کشد و تلاش در زندگی را بی ثمر جلوه می دهد. جان گوردون در کتاب " بذرت را کجا می کاری " به لزوم هدفمندی زندگی اشاره کرده و آن را زمینه ساز موفقیت و شادی معرفی می کند.
وی معتقد است داشتن هدف و انگیزه موجب ایجاد تفاوت های مثبت و کارآمد، و از بین بردن عادت های مخرب می شود. او اظهار می کند همان گونه که کاشت بذر، نیازمند مراقبت و نگهداری است، بذر زندگی که می تواند همان هدف باشد، باید با دقت و مراقبت سازمان دهی شود تا نتایج مثبتی را به عمل آورد. از نکات جالب توجه در کتاب این است که مطالب در قالب داستان مطرح شده اند.
داستان سرایی خواننده را از دنیای واقعی خارج کرده و با کنترل ذهن و احساس، او را وارد دنیای جدیدی می کند. آموزه های این کتاب نیز طی 32 فصل در قالب روایتی هیجان انگیز بیان شده تا علاوه بر جذب مخاطب، ذهن او را وارد مسیر جدیدی کند و آن را با چالش هایی رو به رو سازد، در این صورت عبارات و مطالب راحت تر در ذهن او نقش می بندد.
به علاوه این که همراه شدن خواننده با شخصیت ماجرا، به نوعی هم ذات پنداری تلقی می شود که درک آموزها برایش سهل تر خواهد شد. داستان در مورد فردی به نام "جاش" است که چند سالی بود که در یک شرکت مشهور استخدام شده بود. اما بعد از چند سال رفته رفته انگیزه و اشتیاق خود را برای کار و کلا زندگی از دست داده بود و از شغلش متنفر شده بود.
این جریان از چشم رئیس جاش دور نماند و او نیز به سرعت متوجه کم کاری جاش شده بود. اما از آن جایی که رئیس شرکت تمایلی به اخراج او نداشت، دو هفته برای او مرخصی معین کرد و طی این مدت به او زمان داد تا درباره کارش فکر کند و علت این بی انگیزگی را کشف کند، و در صورتی که نتواند به همان آدم سابق تبدیل شود، اخراج خواهد شد. این دو هفته برای جاش، روزهای سرنوشت سازی بود...
برشی از متن کتاب بذرت را کجا می کاری؟
شما هرگز نمی توانید دوبار در یک نقطه از رودخانه ی زندگی قدم بگذارید. زندگی همیشه در حال تغییر و همواره در جریان است. این حقیقت زمانی بیشتر بر جاش آَشکار شد که با دارما در محوطه ی دانشگاه قدم می زدند. فقط پنج سال از تمام شدن دوره ی تحصیل او می گذشت؛ با این حال ساختمان هایی جدید در هر سو مشاهده می شد. روزهای پایانی ماه اکتبر بود و دارما از رایحه ی هوا تشخیص می داد که فصل با تازگی تغییر یافته است.
آن فضا برای جاش از همهمه و هیجان دانشجویانی آکنده بود که در آن دوره از زندگی شان به معنای واقعی لذت می بردند. جاش و دارما در آن منطقه قدم می زدند تا مکان های دلخواه جاش را ببینند. آنان به سوی خوابگاه و ساختمان انجمن دانشجویی رفتند. جاش مکان های مختلف را به دارما نشان داد که کلاس هایش در آن جا برگزار شده بودند. جاش به دارما گفت: " تو هرگز در گذشته این مکان ها را ندیده ای." او یکی از دختران هم کلاسی اش را به یاد آورد که دارما را به او هدیه داده بود. آن دو قرار بود با یک دیگر ازدواج کنند. آن دختر، در آخرین روز حضورشان در دانشگاه، کانگورویی را داخل یک سبد به جاش داد و گفت که نام آن کانگوروی دوست داشتنی دارما است.
جاش با دیدن کانگورو به راستی شگفت زده شد زیرا موجودی زیبا و دوست داشتنی را مشاهده کرد. جاش از دارما پرسید:" یادآوری خاطرات گذشته بسیار لذت بخش است؛ این طور نیست؟" هر ساختمانی و هر مکانی در آن دانشگاه به راستی داستانی را باز گو می کرد و سبب می شد بسیاری از خاطرات مهم و احساسات شگفت انگیز دوباره زنده شود. جاش بسیار شادمان بود ... تا این که او و دارما به مکانی رسیدند که جاش آن را برای کاشتن بذرش در نظر گرفته بود.
ناگهان او فریاد کشید: "نه!" متاسفانه ساختمانی جدید و غول پیکر درست در همان مکانی ساخته شده بود که جاش در آن جا هم کلاسی هایش را با نواختن گیتار سرگرم می کرد. مکان دلخواه او با سازه های بتنی پوشیده شده و با کلاس های درس، سالن های همایش و اتاق های اداری جایگزین شده بود. دارما با مهربانی به جاش نگریست تا به او نشان دهد که احساس ناکامی اش را درک می کند. بله، زندگی همیشه در حال تغییر است. بله، گاهی انسان ها باید خودشان به بعضی از امور زندگی شان پی ببرند و کسی نمی تواند چنین حقیقتی را از قبل به آن ها بگوید.
نویسنده: جان گوردون ترجمه: سیما فرجی انتشارات: نسل نو اندیش
نظرات کاربران درباره کتاب بذرت را کجا می کاری؟
دیدگاه کاربران