کتاب عمو رستم نوشته ی محمد میرکیانی توسط انتشارات قدیانی به چاپ رسیده است.
داستان درباره ی زندگی خانواده ای چهار نفره می باشد که در محله ای در پایین شهر زندگی می کنند. پدر خانواده مردی است که در روابط با دیگران دچار مشکل است و فقط با خوبی و کوتاه آمدن های بیخود در مقابل دیگران مشکلاتش را برطرف می کند. این روال ادامه دارد، تا اینکه روزی برادر مرد که از لحاظ جثه تنومتد و قوی هیکل است، پس از سالها به خانه ی آنها می آید. مردی که بلد است چطور از پس مشکلات بربیایید. در مقابل ظالمین می ایستد، و در مقابل ضعفا کرنش می کند. در واقع داستان کتاب درباره ی نحوه برخورد دو برادر با جامعه پیش رویشان است. کتاب عمو رستم، شامل مجموعه داستان هایی درباره ی یکی از دو برادر به نام رستم است. مردی که برعکس برادرش از هیچ چیز ترس و واهمه ندارد. فردی که در مواجهه با مشکلات می تواند آنها را از طریق عقل، منطق و یا زور بازو به راحتی حل کند. او در کنار قدرت بدنی و زور بازو، همیشه از فکر و درایتش استفاده می کند. ولی در این میان رفتارها و برخوردهای عمو رستم مورد تایید برادرش نیست. تا اینکه بین دو برادر اختلاف و بحث درمی گیرد و یک روز صبح عمو رستم خانه برادرش را ترک می کند...این کتاب ١4 داستان دارد که به شکل روایت گونه دارد؛ راوی آن یک نوجوان است، که هر چه را دیده، روایت می کند. روایتی که میگذارد خواننده خود از رفتار آدم های درون داستان، به نتیجه برسد.
برشی از متن کتاب
بابا پرسید. "شام چی بود؟ یادت باشد، من اهل کباب بوقلمون نیستم." مادر گفت: "چارهای نیست. وقتی چیزی نداریم، باید با کباب بوقلمون هم بسازی. نباید که هر روز اشکنه و کشک بادمجان و نان و خیار و سکنجبین خورد!" بابا معلوم بود میخواست یک جوری، تلخی ماجرای دیروز را از ذهن مادرم پاک کند، گفت: "از این بلبل زبانی ات معلوم است که امشب شام حسابی بار گذاشته ای." مادر، لبخندی زد و گفت: "شام امشب، از آن شامهاست! به شرطی که تا چشمت به آن افتاد، غش و ضعف نکنی." بعد از جا بلند شد و رفت توی آشپزخانه ی کوچک خانه، که زیر پله های پشت بام بود. بابا، به شوخی، پس گردنی ملایمی به نادر زد و گفت: "پهلوان؛ امشب از آن شامها داریم!" مادر، با یک سینی مسی یک خربزه ی بزرگ توی آن بود، برگشت. بابا، با دیدن خربزه ی توی سینی، گفت: "پس شام این بود؟زن چرا زودتر نگفتی؟با این شام می شود یک مهمانی حسابی داد!" مادر،سینی را روی زیلوی کف اتاق گذاشت و گفت: "تو که میدانی توی خانه ما چه خبر است، باید به فکر باشی! با این همه بریز و بپاشی که ما توی خوردن داریم، اگر هر شب هم مهمان داشته باشیم، باز هم کم است! " یک دفعه، در زدند. شوخی و بگومگو تمام شد؛ و همه، به هم نگاه کردیم. بابا گفت: "چقدر سق تو سیاه است، زن!" دوباره، صدای در بلند شد. بابا رو به من کرد و گفت: "حالا چه همه تان خشک شده اید؟... ناصر؛ بلند شو در را باز کن! هر که آمد، خوش آمد." زیر نور لامپ کوچک اتاق، که نورش از پشت پنجره، حیاط را روشن کرده بود، پابرهنه، رفتم تا در را باز کنم. در آن ساعت از شب، خیابان خلوت تر و ساکت تر از همیشه بود. پشت در که رسیدم، صدای نفسهای کسی رو شنیدم. در را که باز کردم، یک دفعه،ترس توی دلم ریخت و زبانم بند آمد: یک مرد بزرگ، جلو در حیاط ایستاده بود. نتوانستم حرفی بزنم. دستهایم را به یک لنگه ی در گرفتم و مشغول تماشای شدم. در مقابل مرد، خیلی کوچک بودم. همین طور، هاج و واج ایستاده بودم، که او، با صدای بلندی پرسید: "خانه اصغر آقا اصغری اینجاست؟ " -آ... آ... آره.... دست بزرگ و گوشت آلودش را به صورتم کشید و گفت: "من را میشناسی، عمو جان؟ هان؟" - نه... نه...! - من، عمو رستم تو هستم. همان عمو رستمی که گم شده بود! دیگر معطل نکردم. دویدم به طرف اتاق. جلو راهرو، گرومپ، خوردم زمین. مادرم و بابام، از اتاق دویدن بیرون و هر دو، با هم پرسیدند: "چی شده؟" -رستم آمده! خود رستم! عمو رستم آمده! مادر،مثل برق برگشت توی اتاق کوچک پشتی، و چادرش را روی سرش کشید. بابام، پا برهنه به طرف در حیاط رفت؛ و خیلی زود، با عمو رستم،برگشت. من، هنوز، همان طور، جلو در راهرو، روی زمین پهن بودم و در همان حال، آنها را تماشا می کردم. راه رفتن عمو رستم با بابام دیدنی بود. درست مثل اینکه پدر و بچه ای داشتند با هم راه می رفتند. عمو رستم، جلو در راهرو که رسید، مرا از روی زمین بلند کرد و پرسید: "چرا اینجا خوابیده ای،عمو جان؟" مثل اینکه یک دفعه پرت شده باشم روی پشت بام، با دستهای عمو رستم بالا رفتم و پایین آمدم. مادرم، که باور نمی کرد چنان عمویی داشته باشم، جلو در اتاق خشکش زده بود. داشت آن عموی درشت و با هیبت را، کنار برادر ریزه میزه و ضعیفش نگاه می کرد. عمو رستم، پیش از آنکه به مادرم اجازه ی سلام کردن بدهد، زود گفت: "سلام زن داداش!" نادر که پشت چادر مادر قایم شده بود، یک لحظه سرش را از پشت چادر کهنه ی خال خالی مادرم بیرون آورد و عموی بزرگ و دیدنی اش را تماشا کرد. بابا، به عمو تعارف کرد؛ و رفتیم توی اتاق کوچک خانه. عمو نشست و به رختخواب ها تکیه داد، اتاق کوچکه، دیگر جایی برای نشستن ما نداشت. این بود که خودمان را عقب کشیدیم و تا مرز اتاق بزرگه، عقب رفتیم.
نویسنده
" محمد میرکیانی " نویسنده ی کودک و نوجوان در سال 1337در شهر تهران، به دنیا آمد. وی تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در این شهر به پایان رساند و در کنار تحصیل به مطالعه آثار ادبی و هنری روی آورد و با بسیاری از آثار نویسندگان بزرگ آشنا شد. وی دارای مدرک دکترای هنر، از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی است. میرکیانی در سال ١٣6١، وارد گروه کودک صدای جمهوری اسلامی ایران شد؛ و به نوشتن نمایشنامههای رادیویی و قصّههای ظهر جمعه پرداخت. برخی از آثار محمد میرکیانی: افسانه خوشبختی، پنج سنگ، پند و قند (چهار جلد) پهلوان حیدر، روز تنهایی من، روزی بود و روزگاری، روزی بود و روزی نبود (سه جلد)، قصه ما مثل شد (10 جلد)، شاید فردا نباشد، قصه خانه ما، قصّه شاه مال منه، قصه ما همین بود (پنج جلد)، قصه های شب چله (دو جلد)
فهرست
- بابا می ترسد
- ما دعوا داریم!
- عمو رستم آمد
- غول بی شاخ و دم
- عمو رستم؛ دزد آمد!
- عمو رستم اهل دعوا نیست
- عمو رستم در عروسی
- عمو رستم آواز می خواند
- عمو رستم؛ تنبل باش
- عمو رستم پهلوان باش
- عمو رستم عکاس می شود
- عمو رستم، کمک
- عمو رستم گریه کرد
- عمو رستم کجا رفت؟
داستان های پیوسته - نوجوانان (از سری کتاب های بنفشه) نویسنده: محمد میر کیانی تصویرگر: غلامعلی مکتبی انتشارات: قدیانی
نظرات کاربران درباره کتاب عمو رستم - قدیانی
دیدگاه کاربران