دربارهی کتاب ترس و لرز غلامحسین ساعدی
کتاب "ترس و لرز" مجموعهای از شش داستان کوتاه است که دربارهی زندگی و عقاید اهالی یک روستای کوچک میباشد؛ روستایی با مردمان ساده و مهربان، که در سواحل جنوب کشور قرار دارد. این روایتها هر یک دارای شخصیتهای اصلی متفاوتی هستند و حکایتهایی مجزا را تشریح مینمایند. اما همهی قصهها به یکدیگر مرتبط هستند و در نهایت خط اصلی داستان را تکمیل میکنند.
به عنوان مثال در قصهی اول، شخصیت اصلی قصه، "سالم احمد" نام دارد.
با طلوع خورشید، سالم، جهت تهیهی آب، سطلهای خود را برداشته و سوار دوچرخه میشود تا به سوی برکهی آب برود. اما پیش از آنکه از منزلش خارج گردد، متوجه اتفاقی عجیب میشود. وی مشاهده میکند که درب یکی از اتاقهای خالی خانهاش باز میباشد. سپس صدایی از آن نیز به گوش میرسد؛ صدای سرفهای که به فردی ناشناس تعلق دارد. همین موضوع موجب تعجب سالم میشود.
بنابراین احمد سالم، جهت آگاهی از اصل ماجرا، به آرامی، به سوی اتاق گام برمیدارد. سپس، به صورت پنهانی داخل آن را نظاره میکند. وی در کمال تعجب، در آنجا مردی لاغر و قدبلند را میبیند که یکی از پاهایش چوبی است. این مرد ناشناس، اجاق اتاق را روشن نموده و در حال تهیهی قهوهای برای خود میباشد. احمد با تصور اینکه، این شخص، موجودی غیر انسانی است، بسیار وحشتزده میشود. در نتیجه، با سرعت هر چه تمام، به سوی یکی از دوستانش، به نام "صالح کمزاری" میرود. سپس، موضوع را با این مرد در جریان میگذارد. کمزاری نیز همچون احمد سالم دچار وحشت شده و از او میخواهد که جهت طلب یاری از دیگران، همراه با یکدیگر به مسجد بروند.
با دعوت سالم و دوستش، غیر از زاهد، تمامی اهالی روستا، گرد هم جمع میشوند. آنها نیز از شنیدن واقعهی پیش آمده، به شدت میترسند. هیچ یک از حاضران، توان رویارویی با موجود ناشناس را در خود نمیبیند. از همین روی، به پیشنهاد کدخدای روستا، یکی از مردان به منزل زاهد میرود تا از او برای حل این مشکل درخواست کمک بکند. با ورود زاهد به میان جمع مردان، اتفاقاتی پرماجرا به وقوع میپیوندد.
برشی از متن کتاب ترس و لرز
قصهی دوم
زکریا و محمد احمد علی تازه از دریا برگشته بودند و داشتند زورقه را به خشکی میکشیدند که پیکاب کهنهای بیسروصدا پیچید و از پشت خرابهها آمد بیرون، به شیب ساحل که رسید ترمز کرد. راننده که مرد ریشویی بود سرش را از پنجره آورد بیرون، اول دریا و بعد آن دو تا را نگاه کرد. دو نفر دیگر بغل دستش نشسته بودند، هر دو مثل راننده خپله و چاق بودند و عینک به چشم داشتند.
محمد احمد علی آهسته گفت: «یاارحمالراحمین، اینا دیگه کیان؟»
زکریا گفت: «کارت نباشه، نگاشون نکن، هر کی میخوان باشن.»
محمد احمد علی گفت: «مال این طرفا نیستن، یه جور غریبن، واسه چی اومدهان این طرفا؟»
زکریا گفت: «حالا اومدهان، دلشون خواسته و اومدهان، تو که نمیتونستی بگی نیان، میتونستی؟»
محمد احمد علی گفت: «همین جوری ایستادن و ما را میپان.»
زکریا گفت: «بازم که از همه چی میترسی، اگه خیلی هول ورت داشته، بزن به دریا و در رو.»
محمد احمد علی گفت: «میگم زکریا، ممکنه عرب باشن؟»
زکریا گفت: «عرب؟ عرب باشن. از کی تا حالا از عرب میترسی؟»
محمد احمد علی گفت: «نمیترسم زکریا، از عرب نمیترسم. همین جوری میگم.»
زکریا گفت: «همین جوری هم نگو محمد احمد علی، تو وقتی ترس ورت میداره، خیلی پرت و پلا میگی.»
محمد احمد علی در حالی که سینهی زورقه را گرفته بود و زور میزد گفت: «خدا کنه که راهشونو بکشن برن، من حوصلهشونو ندارم.»
پیکاب بوق زد. زکریا و محمد احمد علی دست از زورقه کشیدند و برگشتند طرف غریبهها. مرد چهل سالهای که کاسکت نظامی بر سر داشت، کلهاش را از چادر عقب ماشین بیرون آورده بود و با حرکت دست آنها را صدا میزد.
محمد احمد علی گفت: «زکریا نریها!»
زکریا گفت: «چرا نرم؟ مگه من مثل تو هستم که از همه چی بترسم؟»
محمد احمد علی گفت: «من از همه چی نمیترسم، فقط از غریبهها میترسم.»
زکریا گفت: «من از غریبهها نمیترسم.»
لنگوتهاش را پیچید دور سر و رفت طرف پیکاب.
مرد کلاه به سر که کلهاش را از چادر بیرون آورده بود و ریش زیادی داشت گفت: «سلام علیکم.»
زکریا گفت: «سلام علیکم و علیکم السلام، مرحبا، مرحبا!»
مرد کلاه به سر گفت: «این آبادی چقدر خونه داره؟»
زکریا گفت: «خونه زیاد داره.»
مرد کلاه به سر گفت: «نخل چی؟ نخلستانم داره؟»
زکریا گفت: «آره البته که داره...
کتاب ترس و لرز به قلم غلامحسین ساعدی توسط انتشارات نگاه به چاپ رسیده است.
- نویسنده: غلامحسین ساعدی
- انتشارات: نگاه
نظرات کاربران درباره کتاب ترس و لرز | غلامحسین ساعدی
دیدگاه کاربران