دربارهی کتاب والعصر
کتاب "والعصر" رمانی خواندنی است که روایتهای آن به دورهی پایانی حکومت قاجار، اوایل حکمرانی پهلویها و سپس دفاع مقدس بازمیگردد.
بخش اول کتاب، داستانی در ارتباط با عصر قاجار میباشد؛ از همین رو، نویسنده برای شرح حکایت مورد نظر خویش، از لغات و گویش خاص همین دوره استفاده میکند. شخصیت اصلی داستان، مردی جوان است که شخصا، به نقل زندگی و خاطرات خود میپردازد. او از نوادگان "شازده فرمانفرای بزرگ" میباشد؛ پیرمردی صاحبمنسب و عالیرتبه در دربار قاجار که داماد و همچنین برادر خانم مظفرالدین شاه نیز هست.
مرد قصه، همسری جوان به نام "ساره" دارد. صرف گذشتن چندین سال از پیوند این زوج، آنها هنوز صاحب فرزندی نشدهاند. راوی، مدتی پیش، به توصیهی پدربزرگ خویش، و با شراکت و همکاری تنها عمهاش، "مریم فیروز خانم"، یک بازار سرپوشیده به سبک فرانسویها، در تهران راهاندازی میکند؛ بازاری که فرانسویها آن را پاساژ مینامند. در نتیجهی همین اقدام، مرد قصه، به مهمانیها و مجالس مختلف و متعدد بزرگان کشور، راه پیدا میکند.
اصل ماجرای داستان در یکی از همین مهمانی آغاز میشود؛ مهمانیای کوچک که در باغ فرمانیه برگزار میگردد. "تیمور تاش"، یکی از افراد سرشناس جامعه است که کمر به خیانت قاجاریان بسته و با خاندان پهلوی در ارتباط میباشد. این مرد نیز، یکی از مهمانان فرمانیه است. او همراه با دختر جوان و زیبایش، "ایران" در این مکان حضور مییابد.
طبق اظهارات راوی، دختر تیمورتاش، بر خلاف پوشش زن ایرانی و برای اولین بار در کشور، با لباسی نیمه برهنه در مقابل دیدگان همه حاضر میشود. این زن جوان توجه همهی مردان، به ویژه راوی را به خود جلب میکند. به طوری که مرد قصه، پس از بازگشت به منزل و دیدار همسرش، سرمستانه از ظاهر و اندام زیبای ایران سخن میگوید؛ غافل از اینکه همین سخنان، ساره را به شدت عصبانی نموده و واکنشی خشمگینانه از خود نشان خواهد داد.
بخشی از کتاب والعصر
میفرمودیم امروز صبح که از خواب برخاستیم، ملتفت شدیم که دیشب خواب خرابی ندیدهایم و آمدیم امروز را به فال نیک بگیریم که احساس کردیم به جهت کشیدن تریاک در شب ماضی کمی بدنمان احساس خماری در خود دارد و البته مدتی بود که اگر شبی را به کشیدن تریاک مشغول میشدیم فردا در دست و پایمان دردکی احساس میکردیم. این بود که دستور دادیم منقل و وافور مهیا کنند تا مقداری جهت سر حال شدن و شنگولی به تن بزنیم و بعد سر کار حاضر شویم. اما چشمتان روز بد نبیند؛ همین که بساطمان حاضر شد در خانه را کوفتند و محسن نوکرمان – که الهی زبانش لال باد – خبر آورد که مقابل در فطنالدوله – پیشکار حضرت آقا فرمانفرما – ایستادهاند؛ منتظر اذن دخول و نگفت کسی همراه دارند و آن کس چه ناکسی هم هست. این بود که ما هم بیخبر از همه جا دستور صادر کردیم که بگویید بیایند داخل. اما همین که فطنالدوله از در آمد، گیرهی ذغالگیر از دست مبارک ما رها شد و در دامنمان افتاد و ما البته به دلیل بهت ناشی از غیرمنتظره بودن دیدار همراه ایشان تا چند لحظه هیچ التفات نداشتیم که این سوزش که در مادرزاد ما افتاده از سوز ذغال است یا شوق تماشای عیال. در همین گیر و دار بودیم که عیالات محترمه (لازم است توضیح عرض شود که همراه جناب فطنالدوله، عیال ما بود؟) همراه با جیغی که بیشتر از بنفش، نارنجی تیره مینمود ما را آگاه کردند که چه نشستهای که اگر لحظاتی دیگر هم بنشینی چنان عقیم خواهی شد که انگار مادرزاد عقیم بودهای و خلاص و البته ما تا امروز بچهدار نشدهایم و هنوز احتمال میرود که عقیم مادرزاد باشیم. خلاصه در آن دم ما نفهمیدیم که جیغ نارنجی عیال بهر بلایی بود که بر سر ما از طریق آن ذغال سرخ آمد یا چیز دیگر که البته این ناآگاهی ما کمی بعد بلکل برطرف شد چرا که عیال به هیبتی که خدا شاهد است تا آن روز نه از ایشان دیده بودیم و نه حتی تصور میکردیم که چنین هیبتی داشته باشند با داد و فریاد، اول هر چه به دهانشان آمد بار ما کردند و بعد نفرین و ناله بود که نثار بخت و اقبال خودشان میشد...
کتاب والعصر به قلم سید فاضل وزیری محبوب در انتشارات همشهری به چاپ رسیده است.
- نویسنده: سید فاضل وزیری محبوب
- انتشارات: همشهری
نظرات کاربران درباره کتاب والعصر
دیدگاه کاربران