درباره کتاب درسا
نویسنده دراین اثر با پیش کشیدن داستان زندگی دختری به نام «درسا» مخاطب را به خود میخواند. رمانی که در آن فراز و فرودهای زندگی، غمها و شادیها، انتظارات و وصال، زیباییها و زشتیها همانند زندگی تمام آدمهای زمین، اما در یک شمایل دیگر رخ نموده و به تصویر کشیده شده است. عشقی پر حرارت و پرشور که ریشه در دوران کودکی درسا و شهاب -پسرخالهاش- داشته و بعد از مخالفتهای فراوان خانوادهها و تلاش سرسختانهلیلی و مجنون داستان، به وصال رسیده، دوره بسیار کوتاه یک هفتهای خود را طی کرده و بین عاشق و معشوق در پی حادثهای مبهم و پر رمزوراز جدایی میاندازد و همین امر نقطه آغازین اصل ماجرا میگردد. خودروی شهاب در حادثهای تصادف مانند به درهای در جاده چالوس سقوط میکند و با اینکه لاشه خودرو و تمام مدارک شهاب یافت میشوند؛ اما از خود او حتی پس از گذشت یک ماه خبری به دست نمیآید و درسا را با تمام فکر و خیالات و درد دوری و بیخبری تنها میگذارد. درد تنهایی و غم از دست دادن یار آنقدر برای درسا جانکاه است که برای فراموش کردنش به داروهای آرامبخش و جلسات مشاوره روانشناسی متوسل میگردد و همچنان منتظر خبری است که به او از شهاب بگوید... .
برشی از متن کتاب درسا
روز جمعه روز استراحت و رسیدگی به کارهای خانه بود. اما آرسام سرمای سختی خورده و به جای رفتن به ملاقات امجد، بچه را به درمانگاه بردند و برای پایین آوردن تب او در تکاپو بودند. زمانی که شب از راه رسید با آرام شدن بچه و فروکش کردن تب او، نفس راحتی کشیدند و تازه آن زمان توانستند به کارهای عقبماندهشان برسند. حال پوران روز به روز بهتر شده و همه را مدیون حضور آرسام بودند. آن بچه زیبا که تمام شباهتش به پدر بود و از مادر فقط چال روی گونه را به ارث برده بود، چون مرهمی بود برای تمامی زخمهای روحی و قلبشان. باز هم شنبه، روز کار و تلاش رسید، شیوا به خاطر حضور سهیل امجد غرغر میکرد و درسا میدانست که پس از این باید بیش از همیشه مراقب رفتار شیوا باشد تا دوباره با سهیل درگیر نشود و موقعیت شغلیشان به خطر نیفتد. درسا از اینکه نتوانسته بودند به عیادت امجد بروند ناراحت بود و میخواست در اولین فرصت به عیادت او برود. زمانی که وارد شرکت شدند، باز هم از آن انسجام خبری نبود؛ اما آشفتگی روز گذشته را هم نداشت. همه مشغول کار بودند و پس از سلام و احوالپرسی هر دو پشت میزشان نشستند و مشغول کار شدند. تا آمدن آقا احد، پیرمرد مهربان و خوشرو که برایشان چای آورده بود؛ کلامی حرف نزدند. بوی چای، درسا را سرحال آورد و در حالی که لیوان چایش را در دست میفشرد؛ از پشت میزش برخاست و کنار پنجره ایستاد و به بیرون چشم دوخت. پاییز جایش را به زمستان داده و برگهای زرد و قرمز تمامی محوطه را پوشانده بود. همچنان که به منظره پاییز زده اطراف نگاه میکرد، جرعهای از چایش را نوشید و گفت: - خدا کنه زودتر قرارداد ببندن تا با خیال راحت کار کنیم. شیوا به صندلی اش تکیه داد و درحال مزه مزه کردن چای جواب داد: - فعلاً که امجد شرکت بیا نیست و قرارداد ما هم رو هواست! مخصوصی به جانبشان آمد و پرسید: - دیروز رفتید عیادت؟ درسا همراه تکان سر گفت: - نتونستیم بریم. چندتا از بچهها هم نرفتن، منم به خاطر بیماری مادرم موندم خونه. قراره با بچهها مرخصی ساعتی بگیریم و بریم عیادت، میخواهید اسم شما رو هم بدم و براتون مرخصی رد کنم؟ هر دو سرشان را به علامت تأیید تکان دادند و مخصوصی رفت و درسا دوباره چشمهایش را روی محوطه چرخانده در میان ماشینها، نگاهش روی آشنای دیرینهاش میخکوب شد و شهاب همچون شهابی ثاقب از پیکرش عبور کرد. لرزشی محسوس همه پیکرش را لرزاند و با صدای لرزانی گفت: - شهاب … شهاب اینجاست! تا شیوا به خود بیاید؛ درسا لیوان چایش را به روی لبه پنجره گذاشت و به سمت بیرون دوید و نگاه متعجب بقیه را به همراه خود کشید. قلبش به شدت میتپید و نفسش به شماره افتاده بود، با دست قفسه سینه را فشرده و نفس نفس زنان از میان ماشینها گذشت، اما اثری از او نیافت. چون جوینده ای سرگردان و بغضآلود به دنبال یار دیرین، چشمهای نمدارش را چرخاند. شیوا او را یافت و بازویش را فشرد و گفت: - چی دیدی؟ - شهاب. به خدا خودش بود! - حتماً اشتباه کردی. - نه خودش بود. باور کن شیوا خودش بود، همون قد و بالا، همون ... بغض مجالش نداد. شیوا او را به خود چسباند و درحال حرکت به سمت ساختمان شرکت گفت: - تو درست میگی اما میبینی که نیست، آروم باش عزیزم. به خودت مسلط باش...
نویسنده: مریم شهسواری انتشارات: شقایق
نظرات کاربران درباره کتاب درسا | مریم شهسواری
دیدگاه کاربران